خورشیدلغتنامه دهخداخورشید. [ خُرْ] (اِخ ) دهی از دهستان قره طقان بخش بهشهر شهرستان ساری ، واقع در شمال نکا. این دهکده در دشت واقع است با آب و هوای مرطوب و 420 تن سکنه . آب آن از رودخانه ٔنکا و آب بندان و محصول آن برنج و غلات و پنبه و مختصر صیفی است . شغل اهالی
خورشیدلغتنامه دهخداخورشید. [ خُرْ ] (اِخ ) (اسپهبد...) آخرین امیر از سلسله ٔ بنی دابویه پسر دادمهر است . او بسال 141 هَ . ق . دستور داد تا همه ٔ اعراب را که در طبرستان می زیستند حتی تمام ایرانیانی که به دین اسلام درآمده اند بکشند. درنتیجه شورش سختی بر ضد عرب رو
خورشیدلغتنامه دهخداخورشید. [ خُرْ ] (اِخ ) دهی است از دهستان چهاراویماق بخش قره آغاج شهرستان مراغه ، واقع در جنوب شوسه ٔ مراغه به میانه . این دهکده کوهستانی با آب و هوای معتدل و 149 تن سکنه است . آب آن از چشمه و محصول آن غلات و نخود و بزرک و شغل اهالی زراعت و ا
خورشیدلغتنامه دهخداخورشید. [ خُرْ ] (اِخ ) شهرکیست در سواحل فارس و در کنار خلیجی که نزدیک به یک فرسخ با دریا فاصله دارد و کشتیها بدانجارفت و آمد میکنند و بازار بین سینیز و سیراف است .
خورشتلغتنامه دهخداخورشت . [ خ ُ رِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان حومه ٔ بخش اشنویه ٔ شهرستان ارومیه ، واقع در جنوب باختری اشنویه . راه ارابه رو به اشنویه دارد. این دهکده در جلگه قرار دارد و سردسیر است و دارای 176 تن سکنه می باشد. آب آن از قادرچای و محصول آن غلات
خورشتگویش اصفهانی تکیه ای: xorešt طاری: xorešt طامه ای: xorešt طرقی: xorešt کشه ای: xorešt نطنزی: xorešt
خورشیدمثاللغتنامه دهخداخورشیدمثال . [ خوَرْ / خُرْ م ِ ] (ص مرکب ) بزرگ مرتبه . عالی جاه . عالیمقام : کیست اندر همه عالم چو تو دیگر ملکی مملکت بخش وفلک جنبش و خورشیدمثال .فرخی .
خورشیدخدلغتنامه دهخداخورشیدخد. [ خوَرْ / خُرْ خ َ ] (ص مرکب ) خورشیدگونه . با گونه ٔ گلگون : نوروز روز خرمی بی عدد بودروز طواف ساقی خورشیدخد بود.منوچهری .
خورشیدآبادلغتنامه دهخداخورشیدآباد. [ خُرْ ] (اِخ ) دهی است از دهستان مشکین باختری بخش مرکزی شهرستان مشکین شهر، واقع در ده هزارگزی شوسه ٔ مشکین شهر و اهر.این دهکده کوهستانی و معتدل است . آب آن از مشکین چای و محصول آن غلات و حبوبات . شغل اهالی زراعت و گله داری . راه مالرو است . (از فرهنگ جغرافیایی ای
خورشیدچهرهلغتنامه دهخداخورشیدچهره . [ خوَرْ / خُرْ چ ِ رَ / رِ ] (ص مرکب ) خورشیدچهر. خوبروی و جمیل : ایا فرنگی خورشیدچهره ٔ چالاک خلیفه لفظ شما را نمیکند ادراک .؟ (خطاب یزید به فرستاده ٔ فرنگ در
خورشیدآبادلغتنامه دهخداخورشیدآباد. [ خُرْ ] (اِخ ) دهی است جزء دهستان حومه ٔ زرند بخش زرند شهرستان ساوه ، واقع در 3هزارگزی راه عمومی . این دهکده سردسیر و با 570 تن سکنه است .آب آن از قنات و محصول آن غلات و پنبه و چغندرقند و شاه دان
کروناواژهنامه آزادکرونا یعنی تاج خورشید نام قسمتی از منظومه شمسی است که دنباله لایه خارجی خورشید است. هاله ی خورشید تاج خورشید تاج خورشید.
خورشیدمثاللغتنامه دهخداخورشیدمثال . [ خوَرْ / خُرْ م ِ ] (ص مرکب ) بزرگ مرتبه . عالی جاه . عالیمقام : کیست اندر همه عالم چو تو دیگر ملکی مملکت بخش وفلک جنبش و خورشیدمثال .فرخی .
خورشیدخدلغتنامه دهخداخورشیدخد. [ خوَرْ / خُرْ خ َ ] (ص مرکب ) خورشیدگونه . با گونه ٔ گلگون : نوروز روز خرمی بی عدد بودروز طواف ساقی خورشیدخد بود.منوچهری .
خورشید دمیدنلغتنامه دهخداخورشید دمیدن . [ خوَرْ / خُرْ دَ دَ ] (مص مرکب ) طلوع آفتاب . برآمدن آفتاب . (از آنندراج ) : گفتم ای بخت بخسبیدی و خورشید دمیدگفت با اینهمه از سابقه نومید مشو.حافظ (از آنندراج ).
خورشید سرخلغتنامه دهخداخورشید سرخ . [ خوَرْ / خُرْ دِ س ُ ] (اِخ ) معادل صلیب احمر. هلال احمر. (یادداشت مؤلف ).
خورشید صراحیلغتنامه دهخداخورشید صراحی . [ خوَرْ / خُرْ دِ ص ُ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه از شراب . (آنندراج ) : چو نور شمع ساقی تازه رو باش ز خورشید صراحی ماه نو باش .زلالی (از آنندراج ).
نبض خورشیدلغتنامه دهخدانبض خورشید. [ ن َ ض ِ خوَرْ / خُرْ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه از خطوط شعاعی . (آنندراج ).
شیر و خورشیدلغتنامه دهخداشیر و خورشید. [ رُ خوَرْ / خُرْ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) نشان سابق دولت ایران . علامت ایران در قبل از انقلاب اسلامی . شکلی مرکب از شیری که در پنجه ٔ راست شمشیری دارد و بر پشت او آفتاب می درخشد، و آن شعار و نشان رسمی دولت ایران بوده است . (فر
ماهوی خورشیدلغتنامه دهخداماهوی خورشید. [ ی ِ خوَرْ/ خُرْ ] (اِخ ) پسر بهرام نیشابوری یکی از دستیاران ابوالمنصور المعمری در گرد کردن شاهنامه ٔ منثور. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مقدمه ٔ شاهنامه ٔ ابومنصوری ، بیست مقاله ٔ قزوینی ج
ابوبکربن محمدبن خورشیدلغتنامه دهخداابوبکربن محمدبن خورشید. [ اَ بو ب َ رِ ن ِ م ُح َم ْ م َ دِ ن ِ خوَرْ / خُرْ ] (اِخ ) جد اعلای اتابکان لر کوچک . پسر او شجاع الدین خورشید اولین اتابک این سلسله است که در اواخر قرن ششم هجری استقلال یافت .
آرایش خورشیدلغتنامه دهخداآرایش خورشید. [ ی ِ ش ِ خوَرْ / خُرْ ] (اِخ ) نام نوا و لحن اول است از جمله ٔ سی لحن باربد : چو زد زآرایش خورشید راهی در آرایش بدی خورشید ماهی . نظامی .|| (ترکیب اضافی ، اِ مرکب )