خون فشانلغتنامه دهخداخون فشان . [ ف ِ ] (نف مرکب ) خون فشاننده . آنکه خون افشاند. (یادداشت مؤلف ). خونریزنده . خونریز : ز بهر سیاوش بدم خون فشان فرنگیس را جو از اینها نشان . فردوسی .پادشاه شرقی و تیغ جهانگیر تو هست خون فشان چون از
شبکۀ خانگیhome area network, HANواژههای مصوب فرهنگستانشبکهای درون خانۀ کاربر که افزارههای رقمی شخص را به هم متصل میکند
خویینلغتنامه دهخداخویین . [ خ ُ ] (اِخ ) دهی است جزء دهستان اوزیاد بخش ماه نشان شهرستان زنجان . واقع در 42 هزارگزی باختری ماه نشان و 6 هزارگزی راه مالرو عمومی . این دهکده کوهستانی است و سردسیر. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و
خویینلغتنامه دهخداخویین . [ خ ُ ] (اِخ ) قصبه ای است از دهستان ایجرود بخش مرکزی شهرستان زنجان واقع در 60 هزارگزی جنوب باختری زنجان . این ناحیه کوهستانی و سردسیر و با آب و هوای خوش است . آب مشروبی آن از چشمه و زه آب رودخانه ٔ محلی و قنات و محصول عمده ٔ آن انواع
نزف الدملغتنامه دهخدانزف الدم . [ ن َ فُدْ دَ ] (ع اِ مرکب ) روانی خون از بدن . (ناظم الاطباء). خون فشان . بیرون جستن خون و بردویدن آن به بیرون تن . (یادداشت مؤلف ). رجوع به خون فشان و نیز رجوع به نزف شود.
لعل درفشانلغتنامه دهخدالعل درفشان . [ ل َ ل ِ دُ ف َ / ف ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) کنایه است از لب معشوق و سخن گفتن وی : بی تو با چشم خون فشان هر شب در غم لعل درفشان توام .عطار.
می فشانلغتنامه دهخدامی فشان . [ م َ / م ِ ف َ ](نف مرکب ) فشاننده ٔ می . || خون فشان . که خون افشاند. خونریز. (در صفت تیغ و خنجر) : تیغ حصرم رنگ شاه از خون خصم روز میدان می فشان باد از ظفر.خاقانی .
نویدیلغتنامه دهخدانویدی . [ ن َ ] (اِخ ) از مردم گیلان است و در قرن دهم می زیسته و نویدی تخلص می کرده است و به عهد سلطنت اکبر پادشاه به هندوستان مهاجرت کرده است ، او راست :ای دلم دور از تو در آتش دو دیده خون فشان بی توام در آتش و آب آشکارا و نهان .رجوع به صبح گلشن ص <span class="hl
قصابیلغتنامه دهخداقصابی . [ ق َص ْ صا ] (حامص ) شغل و حرفه ٔ قصاب : چرخ گویی دکان قصابی است کز سر تیغ خون فشان برخاست . خاقانی .تا در این گله گوسفندی هست ننشیند اجل ز قصابی . سعدی .|| (ص نسبی ) نسبت
خونلغتنامه دهخداخون . (اِخ ) قریه ای است چهار فرسنگ بیشتر میانه ٔ شمال و جنوب بشگان . (فارسنامه ٔ ناصری ). این نقطه در فرهنگ جغرافیایی ایران چنین آمده است : دهی است از دهستان بوشگان بخش خورموج شهرستان بوشهر و شمال خاوری خورموج کنار راه مالرو عمومی برازجان به بوشگان . این دهکده کوهستانی و گرم
خونلغتنامه دهخداخون . (ع اِ) ج ِ خُوان ، خِوان ، خَوّان و خُوّان . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ).
خونلغتنامه دهخداخون . [ خ َ ] (ع اِمص ) دغلی . نادرستی . || ضعف و سستی در بینایی . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). ج ، خَوان ، خُوان .
خونلغتنامه دهخداخون . [ خ َ ] (ع مص ) دغلی . ناراستی کردن . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). خیانت کردن . شرایط امانت بجا نیاوردن . مقابل امانت ورزیدن . (یادداشت بخط مؤلف ).خیانة. خانة. مخانة. یقال : خان الرجل الامانة؛ نادرستی کردآن مرد در امانت و یقال : خانه العهد؛ نادرستی
دامکش خونلغتنامه دهخدادامکش خون . [ ک َ ] (اِخ ) دهی است جزء دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان زنجان . واقع در 36هزارگزی شمال خاوری زنجان . کوهستانی و سردسیر و دارای 126 تن سکنه است . آب آن از چشمه و قنات است و محصول آن غلات . شغل مرد
دخونلغتنامه دهخدادخون . [ دُ ] (ع مص ) بالا برآمدن غبار. || دود برآمدن ازآتش . (منتهی الارب ). برآمدن دود. || تیره گون گردیدن ستور و همچنین نبات . دخن . (منتهی الارب ).
دست خونلغتنامه دهخدادست خون . [ دَ ت ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) دست خون . رجوع به دست خون شود : پار این دل خاکی را بردند به دست خون امسال همان خواهد از پار نیندیشد.خاقانی .
دست خونلغتنامه دهخدادست خون . [ دَ ت ِ / دَ ] (اِ مرکب ) اصطلاح قمار در بازی نرد. داوی از داوهای نرد. بازی آخرین نرد است که کسی همه چیز را باخته باشد و دیگر چیزی نداشته گرو بر سر خود یا به یکی از اعضای خود بسته باشدو حریف ششدر کرده و او را بر هفده کشیده باشد. (ب
دلخونلغتنامه دهخدادلخون . [ دِ ] (ص مرکب ) اندوهگین . غمناک . دل آزرده . محزون . غمین . آرزده دل . رنجیده خاطر. || کنایه از مهجور و مشتاق .(برهان ) (آنندراج ). || متفکر در حل مسائل غامضه و امور عظیم . (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ).