خونی

xuni

معنی

۱. مربوط به خون: بیماری خونی.
۲. [مجاز] دارای دشمنی و کینۀ شدید: دشمن خونی.
۳. آغشته به خون؛ خون‌آلود؛ خونین: لباس خونی.
۴. [مجاز] قاتل: ◻︎ خانهٴ من جست که خونی کجاست / ای شه از این بیش زبونی کجاست (نظامی۱: ۴۸).
۵. قرمز: پرتقال خونی.

مترادف

۱. مربوط به خون
۲. خونین، آغشته به خون
۳. قاتل، کشنده

جست‌وجوی دقیق

خونی

لغت‌نامه دهخدا

خونی . (اِخ ) دهی است جزء بخش نوبران شهرستان ساوه . واقع در هشت هزارگزی جنوب خاوری نوبران و دو هزارگزی راه عمومی . سردسیری و دارای 628 تن سکنه . آب آن از قنات و رودخانه ٔ مزدقان ، راه مالرو و در تابستانها می توان ماشین برد. (از فرهنگ جغرافیای

خونی

لغت‌نامه دهخدا

خونی . (ص نسبی ) منسوب بخون . (ناظم الاطباء). دموی . (یادداشت مؤلف ). || از خون . آنچه از خون بوجود آید. || آلوده بخون . (یادداشت مؤلف ).- اسهال خونی ؛ شکم روشی که در مدفوع خون باشد. || قتال . سفاک . (انجمن آرای ناصری ). قاتل . کشنده . (ناظم

خونی

فرهنگ فارسی عمید

۱. مربوط به خون: بیماری خونی.۲. [مجاز] دارای دشمنی و کینۀ شدید: دشمن خونی.۳. آغشته به خون؛ خون‌آلود؛ خونین: لباس خونی.۴. [مجاز] قاتل: ◻︎ خانهٴ من جست که خونی کجاست / ای شه از این بیش زبونی کجاست (نظامی۱: ۴۸).۵. قرمز: پرتقال خونی.

خونی

دیکشنری فارسی به عربی

دامي , دموي

خونی

دیکشنری فارسی به انگلیسی

bloody, hemo-

جست‌وجوی هم‌آوا

شبکۀ خانگی

home area network, HAN

واژه‌های مصوب فرهنگستان

شبکه‏ای درون خانۀ کاربر که افزاره‏های رقمی شخص را به هم متصل می‏کند

کم‌خونی آهن‌خونی

sideropenic anemia

واژه‌های مصوب فرهنگستان

هرنوع کم‌خونی که مشخصۀ آن کاهش غلظت آهن در پلاسمای خون باشد

خونی آباد

لغت‌نامه دهخدا

خونی آباد. (اِخ ) دهی است از دهستان بیزکی بخش حومه ٔ شهرستان مشهد واقع در 56 هزارگزی شمال باختری مشهد، و هفت هزارگزی خاور شوسه ٔ قدیمی مشهد بقوچان . آب از قنات . شغل اهالی زراعت و مالداری و راه مالرو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج <span cl

خونی تپه

لغت‌نامه دهخدا

خونی تپه . [ ت َ پ ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان بیزکی بخش حومه ٔ شهرستان مشهد. واقع در شمال باختری مشهد، نزدیک راه شوسه مشهد بقوچان و کشف رود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).

خونی رنگ

لغت‌نامه دهخدا

خونی رنگ . [ رَ ](ص مرکب ) آنچه رنگ خون دارد. قرمز رنگ . برنگ خون .

جست‌وجوی مشابه

خونیا

لغت‌نامه دهخدا

خونیا. (اِ) خنیاگر. خونیاگر. (ناظم الاطباء). رجوع به خنیاگر شود.

خونیاگر

لغت‌نامه دهخدا

خونیاگر. [ خ ُ گ َ ] (ص مرکب ) رودزن . مطرب . خنیاگر. (از ناظم الاطباء). رجوع به خنیاگر شود.

خونیرس

لغت‌نامه دهخدا

خونیرس . [ رَ ] (اِخ ) کشور مرکزی از هفت کشور یا هفت اقلیم بر حسب تقسیمات قدیم . ایرانشهر. رجوع به خرده اوستا ص 52 و یسنا ص 48 و 58 و مزدیسنا ص 197

خونیق

لغت‌نامه دهخدا

خونیق . (اِخ ) دهی است جزء دهستان حومه ٔ بخش مرکزی شهرستان اهر، واقع در یک هزار و پانصدگزی جنوب اهر و یک هزارگزی شوسه ٔ تبریز به اهر. دارای 685 تن سکنه . آب آن از دو رشته چشمه و راه مالرو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج <span class="hl" dir

خونیک

لغت‌نامه دهخدا

خونیک . (اِخ ) دهی است از دهستان بهارجانات بخش حومه ٔ شهرستان بیرجند. واقع در 24 هزارگزی جنوب خاوری بیرجند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).

جست‌وجوی متن

hypoplastic anaemia

دیکشنری انگلیسی به فارسی

کم خونی کم خونی

sickle-cell anaemia

دیکشنری انگلیسی به فارسی

کم خونی سلولهای خونی

sickle-cell anemia

دیکشنری انگلیسی به فارسی

کم خونی سلولهای خونی

hypoplastic anemia

دیکشنری انگلیسی به فارسی

کم خونی کم خونی

hematic

دیکشنری انگلیسی به فارسی

هماهنگ، خونی، وابسته به خون، بیماری خونی

جست‌وجوی هم‌آغاز

خونیک سار

لغت‌نامه دهخدا

خونیک سار. (اِخ ) دهی است از بخش درمیان شهرستان بیرجندواقع در 49 هزارگزی شمال درمیان و 22 هزارگزی خاور شوسه ٔ عمومی درح . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).

خونیک شارقنج

لغت‌نامه دهخدا

خونیک شارقنج . [ ق ُ ] (اِخ ) دهی است از القورات ، بخش حومه ٔ شهرستان بیرجند. واقع در 24 هزارگزی شمال باختری بیرجند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).

خونی آباد

لغت‌نامه دهخدا

خونی آباد. (اِخ ) دهی است از دهستان بیزکی بخش حومه ٔ شهرستان مشهد واقع در 56 هزارگزی شمال باختری مشهد، و هفت هزارگزی خاور شوسه ٔ قدیمی مشهد بقوچان . آب از قنات . شغل اهالی زراعت و مالداری و راه مالرو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج <span cl

خونی تپه

لغت‌نامه دهخدا

خونی تپه . [ ت َ پ ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان بیزکی بخش حومه ٔ شهرستان مشهد. واقع در شمال باختری مشهد، نزدیک راه شوسه مشهد بقوچان و کشف رود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).

خونی رنگ

لغت‌نامه دهخدا

خونی رنگ . [ رَ ](ص مرکب ) آنچه رنگ خون دارد. قرمز رنگ . برنگ خون .

جست‌وجوی هم‌قافیه

حصارخونی

لغت‌نامه دهخدا

حصارخونی . [ ح ِ خ ُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان ریوند بخش حومه ٔ شهرستان نیشابور و شش هزارگزی جنوب باختری نیشابور.ناحیه ای است واقع در جلگه . معتدل دارای 203 تن سکنه میباشد. فارسی زبانند. از قنات مشروب میشود. محصولات آنجا غلات . اهالی به کشاو

زرخونی

لغت‌نامه دهخدا

زرخونی . [ زَ ] (اِخ ) دهی از دهستان چلاو است که در بخش مرکزی شهرستان آمل واقع است و 105 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).

رودخونی

لغت‌نامه دهخدا

رودخونی . (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان حتکن بخش جبال بارز از شهرستان کرمان واقع در 50هزارگزی شمال شرقی زرند و 2هزارگزی باختر راه مالرو خانوک به راور. دارای 15 تن سکنه است .

رودخونی

لغت‌نامه دهخدا

رودخونی . (اِخ ) دهی است از دهستان امجز بخش جبال بارز از شهرستان جیرفت واقع در 43هزارگزی جنوب شرقی مسکون و 6هزارگزی شمال راه مالرو مسکون به کروک . منطقه ٔ کوهستانی و سردسیر است و 50

شبخونی

لغت‌نامه دهخدا

شبخونی . [ ش َ ] (حامص مرکب ) حالت و چگونگی شبخون . راهزنی و غارت در شب . (ناظم الاطباء).

ترجمه مقاله