خیره رایلغتنامه دهخداخیره رای . [ رَ / رِ ] (ص مرکب ) مستبد. یک دنده . لجوج . (یادداشت مؤلف ). مستبد بالرأی : جوانی معجب خیره رای سرکش و سبک پای . (گلستان ).نشاید چنین خیره رای و تباه که بدنامی آرد در ایوان شاه . <p class="au
خیره خیرهلغتنامه دهخداخیره خیره . [ رَ / رِ رَ / رِ ] (ق مرکب )بیهوده . بی جهت . بی تقریب . بی دلیل بی علت : ای کرده خیره خیره ترا حیران چون خویشتن معطل و حیرانی . ناصرخسرو.</p
خچیرهلغتنامه دهخداخچیره . [ خ َ رَ ] (اِخ ) دهی است جزءدهستان بالا بخش طالقان شهرستان تهران . واقع در هیجده هزارگزی جنوب خاوری شهرک و 60هزارگزی راه مالرو عمومی . این ناحیه در کوهستان واقع و دارای آب و هوای نواحی سردسیر است . بدانجا 6
خرچهلغتنامه دهخداخرچه . [ خ ِ چ َ / چ ِ ] (اِ) کالک . سفچ . سفچه . کنبزه .کنیزه . کمبزه . خربزه ٔ کوچک . (یادداشت بخط مؤلف ).
خرچهلغتنامه دهخداخرچه . [ خ َ چ َ / چ ِ ] (اِ) حاشیه . (از ناظم الاطباء). || مخارجی که در ادعای چیزی خرج کنند. (از ناظم الاطباء). || (اِ مصغر) خر کوچک . کره خر. (یادداشت بخط مولف ). || بکودکی که نادانی و بی رسمی خود را سبب کودکی خود گوید به شماتت گویند: «تو د
خیره راییلغتنامه دهخداخیره رایی . [رَ / رِ ] (حامص مرکب ) استبداد. لجاجت : چهار است آهوی شه آشکارکه شه را نباشد بترزین چهاریکی خیره رایی دگر بددلی سوم زفتی و چارمین کاهلی . اسدی .من از هر دیاری
سرتیزلغتنامه دهخداسرتیز. [ س َ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) تیزمغز. (برهان ). مردم تیزمغز. (آنندراج ) : نه گرفتار آمدی بدست جوانی معجب ، خیره رأی ، سرتیز، سبک پای . (گلستان سعدی ). || خار. || نیزه . (برهان ) (آنندراج ). کنایه از سنان . (انجمن آرا). هر شی ٔ نوکدار. (غیاث ). ||
سبکپالغتنامه دهخداسبکپا. [ س َ ب ُ ] (ص مرکب ) سبکپای . کنایه از گریزپای . (برهان ) (شرفنامه ) (آنندراج ). زودگذر : چیست بدیوان عشق حاصل کارم جز آب عمر سبکپای گشت بخت گران خواب شد. خاقانی .امروز منم روز فرورفته و شب نیزسرگشته از
پختنلغتنامه دهخداپختن . [ پ ُ ت َ ] (مص ) (از پهلوی اف فونتن ) طبخ کردن . بآتش نرم کردن اعم از آنکه با آب گرم یا بر روی آتش یا بر روغن و چربو کنند. اهراء. (زوزنی ). || طبخ . چنانکه جامه و نسیجی را، انضاج : پختن دیگ ِ نیک خواهان راهرچه رخت سرا ست سوخته به .
معجبلغتنامه دهخدامعجب . [ م ُ ج َ ] (ع ص ) متکبر و خویشتن بین و خودپسند. (غیاث ) (آنندراج ). متکبر: مستکبر. صاحب عجب . (از اقرب الموارد). خویشتن ستای . خودپسند. مغرور. برترمنش . برتن . بزرگ منش . صاحب عجب . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : خواجه به پرونده اندرآمده اید
بدنامیلغتنامه دهخدابدنامی . [ ب َ ] (حامص مرکب ) اشتهار ببدی و رسوایی و بی آبرویی . (ناظم الاطباء). سؤشهرت . شهرت زشت . رسوایی . ننگ . مقابل خوشنامی . (یادداشت مؤلف ) : بدلش اندر آمد از آن کار دردز بدنامی خویش ترسید مرد. فردوسی .بد
خیرهلغتنامه دهخداخیره . [ ] (اِخ ) شهرکی است از توابع فارس : خیره و نیریز دو شهرک است و به خیره قلعه ای است بر کوه . (فارسنامه ٔ ابن بلخی ). خیره و نیریز دو شهرک اند و قلعه نیز دارند. (نزهت القلوب ).
خیرهلغتنامه دهخداخیره . [ رَ / رِ ] (ص ) بدخواه . بداندیش . نابکار. (ناظم الاطباء). ستمگر. آزاردهنده : ای گمره خیره چون گرفتی گمراهتری دلیل و رهبر. ناصرخسرو. || سرکش . لجوج . بی پروا. جنگجو. غضب آل
خیرهفرهنگ فارسی عمید۱. ویژگی حالت چشم هنگام بادقت نگاه کردن به یک چیز.۲. (قید) [مجاز] با حالت فرومانده از حیرت و شگفتی؛ باسرگشتگی؛ باحیرت: ◻︎ ملک در سخن گفتنش خیره ماند / سر دست فرماندهی برفشاند (سعدی۱: ۴۹).۳. خیرهکننده.۴. [قدیمی] بیسبب؛ بهبیهودگی: ◻︎ هر که تواند که فرشته شود / خیره چرا باشد دیو و
دل خیرهلغتنامه دهخدادل خیره . [ دِ رَ / رِ ] (ص مرکب ) خیره دل . متعجب . متحیر. سرگردان : هم از کار آن داس دل خیره ماندبر آن بت بنفرید و زآنجا براند. اسدی .ببد دایه دل خیره آمد دوان سخن راند با دخ
تاخیرهلغتنامه دهخداتاخیره . [ رَ / رِ ] (اِ) بخت و طالع و سرنوشت را گویند و بمعنی نصیب و قسمت و آنچه بر آن زایند و برآیند هم هست ، چنانکه گویند «تاخیره ٔ تو چنین بود» یعنی طالع تو چنین بود و بر آن زادی و برآمدی . (برهان ) (آنندراج ) (انجمن آرا). چنان بودکه مثل
خیرهلغتنامه دهخداخیره . [ ] (اِخ ) شهرکی است از توابع فارس : خیره و نیریز دو شهرک است و به خیره قلعه ای است بر کوه . (فارسنامه ٔ ابن بلخی ). خیره و نیریز دو شهرک اند و قلعه نیز دارند. (نزهت القلوب ).
خیرهلغتنامه دهخداخیره . [ رَ / رِ ] (ص ) بدخواه . بداندیش . نابکار. (ناظم الاطباء). ستمگر. آزاردهنده : ای گمره خیره چون گرفتی گمراهتری دلیل و رهبر. ناصرخسرو. || سرکش . لجوج . بی پروا. جنگجو. غضب آل
خیره خیرهلغتنامه دهخداخیره خیره . [ رَ / رِ رَ / رِ ] (ق مرکب )بیهوده . بی جهت . بی تقریب . بی دلیل بی علت : ای کرده خیره خیره ترا حیران چون خویشتن معطل و حیرانی . ناصرخسرو.</p