خیره سرلغتنامه دهخداخیره سر. [ رَ / رِ س َ ] (ص مرکب ) بیهوده گرد. بوالهوس . || سرکش . (غیاث اللغات ). لجوج . ستهنده . عنود. یک دنده . گستاخ . بیشرم . لجاجت کننده . پندناپذیر. (یادداشت مؤلف ) : به خیره سر شمرد سیر خورده گرسنه راچ
خیره سرفرهنگ فارسی عمیدخودسر، لجباز، و گستاخ: ◻︎ زود باشد که خیرهسر بینی / به دو پای اوفتاده اندر بند (سعدی: ۱۵۷).
خیره سردیکشنری فارسی به انگلیسیeccentric, intractable, mulish, obstinate, perverse, stubborn, sullen, testy, willful
خیره خیرهلغتنامه دهخداخیره خیره . [ رَ / رِ رَ / رِ ] (ق مرکب )بیهوده . بی جهت . بی تقریب . بی دلیل بی علت : ای کرده خیره خیره ترا حیران چون خویشتن معطل و حیرانی . ناصرخسرو.</p
خچیرهلغتنامه دهخداخچیره . [ خ َ رَ ] (اِخ ) دهی است جزءدهستان بالا بخش طالقان شهرستان تهران . واقع در هیجده هزارگزی جنوب خاوری شهرک و 60هزارگزی راه مالرو عمومی . این ناحیه در کوهستان واقع و دارای آب و هوای نواحی سردسیر است . بدانجا 6
خرچهلغتنامه دهخداخرچه . [ خ ِ چ َ / چ ِ ] (اِ) کالک . سفچ . سفچه . کنبزه .کنیزه . کمبزه . خربزه ٔ کوچک . (یادداشت بخط مؤلف ).
خرچهلغتنامه دهخداخرچه . [ خ َ چ َ / چ ِ ] (اِ) حاشیه . (از ناظم الاطباء). || مخارجی که در ادعای چیزی خرج کنند. (از ناظم الاطباء). || (اِ مصغر) خر کوچک . کره خر. (یادداشت بخط مولف ). || بکودکی که نادانی و بی رسمی خود را سبب کودکی خود گوید به شماتت گویند: «تو د
خیره سریلغتنامه دهخداخیره سری . [ رَ / رِ س َ ] (حامص مرکب ) تمرد. خودسری . گستاخی . (ناظم الاطباء) : نشست از بر تخت کاوس کی به خیره سری مست نز جام می . فردوسی .آن نمایی که فرامرز ندانست نمودبدلیری
خیرهلغتنامه دهخداخیره . [ ] (اِخ ) شهرکی است از توابع فارس : خیره و نیریز دو شهرک است و به خیره قلعه ای است بر کوه . (فارسنامه ٔ ابن بلخی ). خیره و نیریز دو شهرک اند و قلعه نیز دارند. (نزهت القلوب ).
خیرهلغتنامه دهخداخیره . [ رَ / رِ ] (ص ) بدخواه . بداندیش . نابکار. (ناظم الاطباء). ستمگر. آزاردهنده : ای گمره خیره چون گرفتی گمراهتری دلیل و رهبر. ناصرخسرو. || سرکش . لجوج . بی پروا. جنگجو. غضب آل
خیرهفرهنگ فارسی عمید۱. ویژگی حالت چشم هنگام بادقت نگاه کردن به یک چیز.۲. (قید) [مجاز] با حالت فرومانده از حیرت و شگفتی؛ باسرگشتگی؛ باحیرت: ◻︎ ملک در سخن گفتنش خیره ماند / سر دست فرماندهی برفشاند (سعدی۱: ۴۹).۳. خیرهکننده.۴. [قدیمی] بیسبب؛ بهبیهودگی: ◻︎ هر که تواند که فرشته شود / خیره چرا باشد دیو و
دل خیرهلغتنامه دهخدادل خیره . [ دِ رَ / رِ ] (ص مرکب ) خیره دل . متعجب . متحیر. سرگردان : هم از کار آن داس دل خیره ماندبر آن بت بنفرید و زآنجا براند. اسدی .ببد دایه دل خیره آمد دوان سخن راند با دخ
تاخیرهلغتنامه دهخداتاخیره . [ رَ / رِ ] (اِ) بخت و طالع و سرنوشت را گویند و بمعنی نصیب و قسمت و آنچه بر آن زایند و برآیند هم هست ، چنانکه گویند «تاخیره ٔ تو چنین بود» یعنی طالع تو چنین بود و بر آن زادی و برآمدی . (برهان ) (آنندراج ) (انجمن آرا). چنان بودکه مثل
خیرهلغتنامه دهخداخیره . [ ] (اِخ ) شهرکی است از توابع فارس : خیره و نیریز دو شهرک است و به خیره قلعه ای است بر کوه . (فارسنامه ٔ ابن بلخی ). خیره و نیریز دو شهرک اند و قلعه نیز دارند. (نزهت القلوب ).
خیرهلغتنامه دهخداخیره . [ رَ / رِ ] (ص ) بدخواه . بداندیش . نابکار. (ناظم الاطباء). ستمگر. آزاردهنده : ای گمره خیره چون گرفتی گمراهتری دلیل و رهبر. ناصرخسرو. || سرکش . لجوج . بی پروا. جنگجو. غضب آل
خیره خیرهلغتنامه دهخداخیره خیره . [ رَ / رِ رَ / رِ ] (ق مرکب )بیهوده . بی جهت . بی تقریب . بی دلیل بی علت : ای کرده خیره خیره ترا حیران چون خویشتن معطل و حیرانی . ناصرخسرو.</p