خیره ماندنلغتنامه دهخداخیره ماندن . [ رَ / رِ دَ ] (مص مرکب ) حیران ماندن . متحیر ماندن . سرگشته ماندن . پریشان خاطر ماندن : سپهبد ز گفتار او خیره ماندبدو هر زمان نام یزدان بخواند. فردوسی .سوی شاه برد و
خیره خیرهلغتنامه دهخداخیره خیره . [ رَ / رِ رَ / رِ ] (ق مرکب )بیهوده . بی جهت . بی تقریب . بی دلیل بی علت : ای کرده خیره خیره ترا حیران چون خویشتن معطل و حیرانی . ناصرخسرو.</p
خچیرهلغتنامه دهخداخچیره . [ خ َ رَ ] (اِخ ) دهی است جزءدهستان بالا بخش طالقان شهرستان تهران . واقع در هیجده هزارگزی جنوب خاوری شهرک و 60هزارگزی راه مالرو عمومی . این ناحیه در کوهستان واقع و دارای آب و هوای نواحی سردسیر است . بدانجا 6
خرچهلغتنامه دهخداخرچه . [ خ ِ چ َ / چ ِ ] (اِ) کالک . سفچ . سفچه . کنبزه .کنیزه . کمبزه . خربزه ٔ کوچک . (یادداشت بخط مؤلف ).
خرچهلغتنامه دهخداخرچه . [ خ َ چ َ / چ ِ ] (اِ) حاشیه . (از ناظم الاطباء). || مخارجی که در ادعای چیزی خرج کنند. (از ناظم الاطباء). || (اِ مصغر) خر کوچک . کره خر. (یادداشت بخط مولف ). || بکودکی که نادانی و بی رسمی خود را سبب کودکی خود گوید به شماتت گویند: «تو د
نظر بستنلغتنامه دهخدانظر بستن . [ ن َ ظَ ب َ ت َ ] (مص مرکب ) چشم بستن . ازتماشا کردن و دیدن پرهیز و امساک کردن : ز پرهیزگاری که بود اوستادنظر بست هرگه که او رخ گشاد. نظامی .گویند نظر چرا نبستی تا مشغله و خطر نباشد. <p class="a
غبشلغتنامه دهخداغبش . [ غ َ ب َ ] (ع اِ) شب تاریک . (منتهی الارب ) (آنندراج ). تاریکی آخر شب . (منتهی الارب ) (دهار). || بقیه ٔشب . ج ، غبشة. اَغباش . (منتهی الارب ). || (مص ) به تاریکی آخر رسیدن شب ، غبش غبشاً. (منتهی الارب ). || خیره کردن چشم . حیران کردن . (دزی ج <span class="hl" dir="ltr
ماتلغتنامه دهخدامات . (ص ، اِ) به اصطلاح شطرنج بازان ، گرفتار و مقید شدن شاه شطرنج است . ظاهراً لفظ مات در اصل صیغه ٔ ماضی بوده است به فتح تاء فوقانی از موت ؛ حالا به کثرت استعمال تای آنرا موقوف خوانند. (غیاث ) (آنندراج ). گرفتاری شاه شطرنج . (ناظم الاطباء). باختن در بازی شطرنج که شاه از حرک
خیرگیلغتنامه دهخداخیرگی . [ رَ / رِ ] (حامص ) خودسری . خودرائی . (ناظم الاطباء). دلیری . خیره سری . لجاج . ستیزگی . ستهندگی . عناد. (یادداشت مؤلف ) : تبه کردی از خیرگی رای خویش بگور آمدستی بدو پای خویش . ا
خیرهلغتنامه دهخداخیره . [ ] (اِخ ) شهرکی است از توابع فارس : خیره و نیریز دو شهرک است و به خیره قلعه ای است بر کوه . (فارسنامه ٔ ابن بلخی ). خیره و نیریز دو شهرک اند و قلعه نیز دارند. (نزهت القلوب ).
خیرهلغتنامه دهخداخیره . [ رَ / رِ ] (ص ) بدخواه . بداندیش . نابکار. (ناظم الاطباء). ستمگر. آزاردهنده : ای گمره خیره چون گرفتی گمراهتری دلیل و رهبر. ناصرخسرو. || سرکش . لجوج . بی پروا. جنگجو. غضب آل
خیرهفرهنگ فارسی عمید۱. ویژگی حالت چشم هنگام بادقت نگاه کردن به یک چیز.۲. (قید) [مجاز] با حالت فرومانده از حیرت و شگفتی؛ باسرگشتگی؛ باحیرت: ◻︎ ملک در سخن گفتنش خیره ماند / سر دست فرماندهی برفشاند (سعدی۱: ۴۹).۳. خیرهکننده.۴. [قدیمی] بیسبب؛ بهبیهودگی: ◻︎ هر که تواند که فرشته شود / خیره چرا باشد دیو و
دل خیرهلغتنامه دهخدادل خیره . [ دِ رَ / رِ ] (ص مرکب ) خیره دل . متعجب . متحیر. سرگردان : هم از کار آن داس دل خیره ماندبر آن بت بنفرید و زآنجا براند. اسدی .ببد دایه دل خیره آمد دوان سخن راند با دخ
تاخیرهلغتنامه دهخداتاخیره . [ رَ / رِ ] (اِ) بخت و طالع و سرنوشت را گویند و بمعنی نصیب و قسمت و آنچه بر آن زایند و برآیند هم هست ، چنانکه گویند «تاخیره ٔ تو چنین بود» یعنی طالع تو چنین بود و بر آن زادی و برآمدی . (برهان ) (آنندراج ) (انجمن آرا). چنان بودکه مثل
خیرهلغتنامه دهخداخیره . [ ] (اِخ ) شهرکی است از توابع فارس : خیره و نیریز دو شهرک است و به خیره قلعه ای است بر کوه . (فارسنامه ٔ ابن بلخی ). خیره و نیریز دو شهرک اند و قلعه نیز دارند. (نزهت القلوب ).
خیرهلغتنامه دهخداخیره . [ رَ / رِ ] (ص ) بدخواه . بداندیش . نابکار. (ناظم الاطباء). ستمگر. آزاردهنده : ای گمره خیره چون گرفتی گمراهتری دلیل و رهبر. ناصرخسرو. || سرکش . لجوج . بی پروا. جنگجو. غضب آل
خیره خیرهلغتنامه دهخداخیره خیره . [ رَ / رِ رَ / رِ ] (ق مرکب )بیهوده . بی جهت . بی تقریب . بی دلیل بی علت : ای کرده خیره خیره ترا حیران چون خویشتن معطل و حیرانی . ناصرخسرو.</p