خیره کشلغتنامه دهخداخیره کش . [ رَ / رِ ک ُ ] (نف مرکب ) بی باک . ظالم . آنکه بدون جهة و سبب و تقریب و بابیرحمی مردم کشد. ضعیف کش . بی نواکش . آزارکننده ٔ مردم . (از ناظم الاطباء) : خیره کشا بدمنشا ظالمااین همه نیکان مکش و بد مکن
خیره کشفرهنگ فارسی عمیدویژگی کسی که بیهوده و بیسبب مردم را میکشد؛ ستمکار؛ ظالم: ◻︎ جهانسوز و بیرحمت و خیرهکش / ز تلخیش روی جهانی تُرُش (سعدی۱: ۵۶).
خیره خیرهلغتنامه دهخداخیره خیره . [ رَ / رِ رَ / رِ ] (ق مرکب )بیهوده . بی جهت . بی تقریب . بی دلیل بی علت : ای کرده خیره خیره ترا حیران چون خویشتن معطل و حیرانی . ناصرخسرو.</p
خچیرهلغتنامه دهخداخچیره . [ خ َ رَ ] (اِخ ) دهی است جزءدهستان بالا بخش طالقان شهرستان تهران . واقع در هیجده هزارگزی جنوب خاوری شهرک و 60هزارگزی راه مالرو عمومی . این ناحیه در کوهستان واقع و دارای آب و هوای نواحی سردسیر است . بدانجا 6
خرچهلغتنامه دهخداخرچه . [ خ ِ چ َ / چ ِ ] (اِ) کالک . سفچ . سفچه . کنبزه .کنیزه . کمبزه . خربزه ٔ کوچک . (یادداشت بخط مؤلف ).
خرچهلغتنامه دهخداخرچه . [ خ َ چ َ / چ ِ ] (اِ) حاشیه . (از ناظم الاطباء). || مخارجی که در ادعای چیزی خرج کنند. (از ناظم الاطباء). || (اِ مصغر) خر کوچک . کره خر. (یادداشت بخط مولف ). || بکودکی که نادانی و بی رسمی خود را سبب کودکی خود گوید به شماتت گویند: «تو د
خیره کشتنلغتنامه دهخداخیره کشتن . [ رَ / رِ ک ُ ت َ ] (مص مرکب )از روی ظلم و بیرحمی کشتن . || کشتنی که از نهایت ایذاء حاصل آید. کشتنی که با نهایت آزار مقتول بعمل آید. || کشتن ضعیف . کشتن بی نوا.
خیره کشیلغتنامه دهخداخیره کشی . [ رَ / رِ ک ُ ] (حامص مرکب ) بی جهت و از روی ظلم وستم کشی . بی دلیل کشی . عمل و حالت خیره کش . ضعیف کشی . بی گناه کشی : جهان به خیره کشی بر کسی کشید کمان که برکشیده ٔ حق بود و برکشنده ٔ ما. <p cl
فرافرلغتنامه دهخدافرافر. [ ف َرْ را ف َ ](اِ صوت ) آواز نای و نفیر، از عالم شپاشاپ تیر و چکاچاک تیر و تیغ. (آنندراج از بهار عجم ) : ز فرافر سهمگین نفیرسراسیمه شد خیره کش چرخ پیر. عبداﷲ هاتفی (از آنندراج از بهار عجم ).در آن حشرگاه قی
ترشلغتنامه دهخداترش . [ ت ُ/ ت ُ رُ ] (ص ) مزه ٔ معروف که بعربی حامض گویند. (غیاث اللغات ). طعم معروف . (آنندراج ). حامض و هر چیز که حموضت داشته باشد و دارای مزه ٔ نامطبوع بود. (ناظم الاطباء). محمد معین در حاشیه ٔ برهان آرد:... پهلوی ترش ، کردی ترش ، بلوچی ت
شاعریلغتنامه دهخداشاعری . [ ع ِ ] (حامص ) صفت شاعر. صنعت شعر گفتن . (ناظم الاطباء). کار و عمل شاعر. سخن سرایی از چکامه گویی و غزلسرایی و قصیده گویی و مثنوی سازی و گفتن دیگر انواع شعر : چون معانی جمع گردد شاعری آسان بود. عنصری .بدین فصاح
بوالعجبلغتنامه دهخدابوالعجب . [ بُل ْ ع َ ج َ ] (ع ص مرکب ) غریب و عجیب . مسخره و مضحکه . شعبده باز. (ناظم الاطباء). پدر تعجب ؛ یعنی صاحب تعجب و مشعبد و بازیگر. (آنندراج ) (غیاث ). بازیگر. (شرفنامه ٔ منیری ). ابوالعجب : دعوی همی کند که نبی را خلیفتم در خلق این شگف
اکسیرلغتنامه دهخدااکسیر. [ اِ ] (معرب ، اِ) به اصطلاح کیمیاگران جوهر گدازنده و آمیزنده و کامل کننده که ماهیت جسم را تغییر دهد یعنی جیوه را نقره و مس را طلا کند و چنین جوهری وجود خارجی ندارد و فرض محض است . (از مؤید الفضلاء) (از آنندراج ) (از برهان ) (ناظم الاطباء). کیمیاء. (منتهی الارب ). کیم
خیرهلغتنامه دهخداخیره . [ ] (اِخ ) شهرکی است از توابع فارس : خیره و نیریز دو شهرک است و به خیره قلعه ای است بر کوه . (فارسنامه ٔ ابن بلخی ). خیره و نیریز دو شهرک اند و قلعه نیز دارند. (نزهت القلوب ).
خیرهلغتنامه دهخداخیره . [ رَ / رِ ] (ص ) بدخواه . بداندیش . نابکار. (ناظم الاطباء). ستمگر. آزاردهنده : ای گمره خیره چون گرفتی گمراهتری دلیل و رهبر. ناصرخسرو. || سرکش . لجوج . بی پروا. جنگجو. غضب آل
خیرهفرهنگ فارسی عمید۱. ویژگی حالت چشم هنگام بادقت نگاه کردن به یک چیز.۲. (قید) [مجاز] با حالت فرومانده از حیرت و شگفتی؛ باسرگشتگی؛ باحیرت: ◻︎ ملک در سخن گفتنش خیره ماند / سر دست فرماندهی برفشاند (سعدی۱: ۴۹).۳. خیرهکننده.۴. [قدیمی] بیسبب؛ بهبیهودگی: ◻︎ هر که تواند که فرشته شود / خیره چرا باشد دیو و
دل خیرهلغتنامه دهخدادل خیره . [ دِ رَ / رِ ] (ص مرکب ) خیره دل . متعجب . متحیر. سرگردان : هم از کار آن داس دل خیره ماندبر آن بت بنفرید و زآنجا براند. اسدی .ببد دایه دل خیره آمد دوان سخن راند با دخ
تاخیرهلغتنامه دهخداتاخیره . [ رَ / رِ ] (اِ) بخت و طالع و سرنوشت را گویند و بمعنی نصیب و قسمت و آنچه بر آن زایند و برآیند هم هست ، چنانکه گویند «تاخیره ٔ تو چنین بود» یعنی طالع تو چنین بود و بر آن زادی و برآمدی . (برهان ) (آنندراج ) (انجمن آرا). چنان بودکه مثل
خیرهلغتنامه دهخداخیره . [ ] (اِخ ) شهرکی است از توابع فارس : خیره و نیریز دو شهرک است و به خیره قلعه ای است بر کوه . (فارسنامه ٔ ابن بلخی ). خیره و نیریز دو شهرک اند و قلعه نیز دارند. (نزهت القلوب ).
خیرهلغتنامه دهخداخیره . [ رَ / رِ ] (ص ) بدخواه . بداندیش . نابکار. (ناظم الاطباء). ستمگر. آزاردهنده : ای گمره خیره چون گرفتی گمراهتری دلیل و رهبر. ناصرخسرو. || سرکش . لجوج . بی پروا. جنگجو. غضب آل
خیره خیرهلغتنامه دهخداخیره خیره . [ رَ / رِ رَ / رِ ] (ق مرکب )بیهوده . بی جهت . بی تقریب . بی دلیل بی علت : ای کرده خیره خیره ترا حیران چون خویشتن معطل و حیرانی . ناصرخسرو.</p