خیمه زدن

مترادف

۱. اردو زدن، خیمه برپا کردن
۲. استقرار یافتن، جا گرفتن، فرود آمدن، مستقر شدن، مقیم شدن، منزل کردن
۳. خیمه کشیدن

جست‌وجوی دقیق

خیمه زدن

لغت‌نامه دهخدا

خیمه زدن . [ خ َ / خ ِ م َ / م ِ زَ دَ ] (مص مرکب ) خیمه برپا کردن . نصب چادر کردن . خیمه کشیدن . (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). کنایه از جایی فرود آمدن . مقیم شدن . تخیم . استخیام : <b

خیمه زدن

دیکشنری فارسی به عربی

خيمة , منتجع

خیمه زدن

دیکشنری فارسی به انگلیسی

pitch

خیمه زدن

فرهنگ فارسی معین

( ~. زَ دَ) [ ع - فا. ] 1 - چادر زدن . 2 - در جایی ساکن شدن . 3 - فنُی در کشتی .

خیمه زدن

فرهنگ مترادف و متضاد

۱. اردو زدن، خیمه برپا کردن ۲. استقرار یافتن، جا گرفتن، فرود آمدن، مستقر شدن، مقیم شدن، منزل کردن ۳. خیمه کشیدن

جست‌وجوی هم‌آوا

خیمع

لغت‌نامه دهخدا

خیمع. [ خ َ م َ ] (ع ص ، اِ) زن زناکار. زن فاجر. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ).

خیمه

لغت‌نامه دهخدا

خیمه . [ خ َ م َ ] (اِخ ) رستاقی است از رساتیق طائف . (از معجم البلدان ).

خیمة

لغت‌نامه دهخدا

خیمة. [ خ َ م َ ] (اِخ ) کوهچه ٔ منفرد بالای ابانین . در این مکان آبی است موسوم به عبادة که از آن بنی عبس است . (از معجم البلدان ) (منتهی الارب ).

خمچه

لغت‌نامه دهخدا

خمچه . [ خ ُ چ َ / چ ِ ] (اِ مصغر) خم کوچک . (ناظم الاطباء). خنبچه . خنبک . (یادداشت بخط مؤلف ) : گل خمچه اش نزد طراح جام بعقل مخمر برآورده خام بود خمچه قسمی ز خم لیک خردتوانش ببزم بزرگان نبرد.<p c

خمع

لغت‌نامه دهخدا

خمع. [ خ َ ] (ع مص ) خمیده رفتن مانند آنکه لنگ باشد. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ).

جست‌وجوی مشابه

درکلا ه خیمه زدن

دیکشنری فارسی به عربی

سرادق

جست‌وجوی متن

tented

دیکشنری انگلیسی به فارسی

تندی، توجه کردن، خیمه زدن

camped

دیکشنری انگلیسی به فارسی

اردوگاه، اردو زدن، چادر زدن، منزل کردن، خیمه زدن

طویله بستن

فرهنگ فارسی معین

( ~ . بَ تَ) [ ع - فا. ] (مص ل .) خیمه زدن .

pavilioned

دیکشنری انگلیسی به فارسی

غرفه دار، در کلاه خیمه زدن، در کلاه فرنگیجا دادن، خیمه برپا کردن

کله بستن

فرهنگ فارسی معین

(کَ لِّ. بَ تَ) [ ع - فا. ] (مص ل .) خیمه زدن .

جست‌وجوی هم‌آغاز

خیمه

لغت‌نامه دهخدا

خیمه . [ خ َ م َ ] (اِخ ) رستاقی است از رساتیق طائف . (از معجم البلدان ).

خیمه

فرهنگ فارسی عمید

= چادر&lang; خیمه زدن: (مصدر لازم)۱. برپا کردن خیمه.۲. [مجاز] اقامت کردن.

خیمه

دیکشنری فارسی به عربی

خيمة , ستارة , کوخ , معبد

خیمه

دیکشنری فارسی به انگلیسی

canvas, tent

خیمه

دیکشنری فارسی به ترکی

çadır

جست‌وجوی هم‌قافیه

خیمه

لغت‌نامه دهخدا

خیمه . [ خ َ م َ ] (اِخ ) رستاقی است از رساتیق طائف . (از معجم البلدان ).

سیاه خیمه

لغت‌نامه دهخدا

سیاه خیمه . [ خ َ م َ / م ِ ] (اِ مرکب ) رجوع به سیاه خانه شود.

کنارخیمه

لغت‌نامه دهخدا

کنارخیمه . [ ک ُ خ ِ م ِ ] (اِخ ) دهی از دهستان مالکی است که در بخش کنگان شهرستان بوشهر واقع است و 299 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7). رجوع به فارسنامه ٔ ناصری شود.

مه خیمه

لغت‌نامه دهخدا

مه خیمه . [ م َ هَِ خ َ / خ ِ م َ / م ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) ماهی که از زر بر سر عمود خیمه می سازند. (حاشیه ٔ شرفنامه ٔ نظامی چ وحید ص 357) : <b

خیمه

فرهنگ فارسی عمید

= چادر&lang; خیمه زدن: (مصدر لازم)۱. برپا کردن خیمه.۲. [مجاز] اقامت کردن.

درپیوند

بیشتر بدانید

خیمه زدن

مترادف

جست‌وجوی دقیق

لغت‌نامه دهخدا

دیکشنری فارسی به عربی

دیکشنری فارسی به انگلیسی

فرهنگ فارسی معین

فرهنگ مترادف و متضاد

جست‌وجوی هم‌آوا

لغت‌نامه دهخدا

لغت‌نامه دهخدا

لغت‌نامه دهخدا

لغت‌نامه دهخدا

لغت‌نامه دهخدا

جست‌وجوی مشابه

دیکشنری فارسی به عربی

جست‌وجوی متن

دیکشنری انگلیسی به فارسی

دیکشنری انگلیسی به فارسی

فرهنگ فارسی معین

دیکشنری انگلیسی به فارسی

فرهنگ فارسی معین

جست‌وجوی هم‌آغاز

لغت‌نامه دهخدا

فرهنگ فارسی عمید

دیکشنری فارسی به عربی

دیکشنری فارسی به انگلیسی

دیکشنری فارسی به ترکی

جست‌وجوی هم‌قافیه

لغت‌نامه دهخدا

لغت‌نامه دهخدا

لغت‌نامه دهخدا

لغت‌نامه دهخدا

فرهنگ فارسی عمید