خیولغتنامه دهخداخیو. [ خ َ / خیو ] (اِ) تف ، آب دهن ، خلشک . (ناظم الاطباء). تفو، اخ تف ، خیم ، ته ، تهو، بزاق ، بصاق ، بساق ، لعاب ، رضاب ، لیاط، ریق ، خدو، انجوغ ، انجوخ ، لفج ،مجاجه . (یادداشت مؤلف ) : و این مهتران راکه رنجه نیارس
خولغتنامه دهخداخو. [ خ َ / خُو ] (اِ) چوب بنائی باشد که بنایان و کتابه نویسان و نقاشان در درون و بیرون عمارت ترتیب دهند و بر بالای آن رفته کار کنند. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری ) (آنندراج ) (از انجمن آرای ناصری ). خَرَه که از بهر نگارگ
خولغتنامه دهخداخو. [ خ َوو ] (ع اِ) گرسنگی . || وادی فراخ . || نهر عریض . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ).
خیواللغتنامه دهخداخیوال . (اِخ ) شهرکی است [ بماورأالنهر ] با کشت و برز بسیار و از آنجا اسب خیزد. نزدیک کرال غزک ورذول . بفوزانک . کبریه . (حدود العالم ).
خیوانلغتنامه دهخداخیوان . [ خ َ ](اِخ ) نام شهریست بیمن و گویند بت معروف یعوق در قریه ای موسوم به خیوان بوده است . (از معجم البلدان ).
خیو افکندنلغتنامه دهخداخیو افکندن . [ خ َ / خیو اَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) تف انداختن . بزق . بسق . بصق . (یادداشت مؤلف ).
خیو انداختنلغتنامه دهخداخیو انداختن . [ خ َ / خیو اَ ت َ ] (مص مرکب ) تف انداختن . خیو افکندن . بزق . بسق . بصق . (یادداشت مؤلف ).
خیواللغتنامه دهخداخیوال . (اِخ ) شهرکی است [ بماورأالنهر ] با کشت و برز بسیار و از آنجا اسب خیزد. نزدیک کرال غزک ورذول . بفوزانک . کبریه . (حدود العالم ).
دخیولغتنامه دهخدادخیو. [ دَ ] (اِ) صورت اوستایی کلمه ٔ دِه است که در فرس هخامنشی دهیو و معنی کشور و مملکت داشته است و بعدها دایره ٔ مفهوم پارینه ٔ آن تنگتر شده است . (فرهنگ ایران باستان پورداود ج 1 ص 60).