دادولغتنامه دهخدادادو. (اِ) پیرغلام . مطلق غلام را گویند عموماً و پیرغلامی را که از کوچکی خدمت کسی کرده باشد خصوصاً. (برهان ). پیرغلامی که از خردی باز خدمت کرده باشد. غلام پیر که خدمت خردان کند.هر غلام عموماً و پیرغلامی که از طفلی خدمت کرده باشدو بمنزله ٔ لله بود خصوصاً. (جهانگیری ) <span cla
دادوفرهنگ فارسی عمیددادا؛ دادک؛ خدمتکار پیر؛ پیرغلام؛ لَلـه: ◻︎ بیرون پَر ازاین طفلی ما را بِرهان ای جان / از منت هر دادو وز غصهٴ هر دادا (مولوی: ۱۴۶۴).
خدمۀ غیرموظفdeadhead crewواژههای مصوب فرهنگستانخدمهای که بهعنوان مسافر در پرواز حضور داشته و وظیفه و مسئولیتی در حین آن پرواز بر عهده نداشته باشند
دادورلغتنامه دهخدادادور. [ دادْ وَ ] (ص مرکب ) عادل . دادرس . دادگر : حق بمن گفته است هان ای دادورمشنو از خصمی تو بی خصم دگر. مولوی .|| (اِخ ) نام خدای تعالی .
دادورزلغتنامه دهخدادادورز. [ دادْ وَ ] (نف مرکب ) که عدل ورزد. که داد کند. دادگر. دادور : دو پرورده ٔ شاه بدخواه سوزیکی دادورز و یکی دین فروز. اسدی .دستور دادگستر سلطان دادورزمسعودسعد ملکت سلطان کامکار.سوزنی
دادوکلالغتنامه دهخدادادوکلا. [ ک َ ] (اِخ ) دهی از دهستان بنافت بخش دودانگه ٔ شهرستان ساری . واقع در 15 هزارگزی جنوب باختری کهنه ده . کوهستانی ، جنگلی معتدل . مرطوب . مالاریائی و دارای 730 تن سکنه ٔ مازندرانی و فارسی زبان . آب آ
قشقرقلغتنامه دهخداقشقرق . [ ق ِ ق ِرِ ] (ترکی ، اِ) قشقره . هیاهو و جاروجنجال سخت . دادو فریاد خاصه میان زنان . هیاهوی بسیار از جماعتی .
خوش سودالغتنامه دهخداخوش سودا. [ خوَش ْ / خُش ْ س َ / سُو ] (ص مرکب ) خوش معامله . خوش دادو ستد. خوش حساب . || خوش تخیل . خوش پندار.
جار و جنجاللغتنامه دهخداجار و جنجال . [ رُ ج َ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) سر و صدا. فریاد. نزاع و کشمکش . دادو بیداد: جار و جنجال میکنند. جار و جنجال نکنید.
دادافرهنگ فارسی عمید۱. [عامیانه] برادر؛ داداش.۲. [قدیمی] خدمتکاری که وظیفۀ مراقبت از کودکان را بر عهده دارد؛ دایه؛ دده: ◻︎ بیرون پر ازین طفلی ما را برهان ای جان / از منت هر دادو وز محنت هر دادا (مولوی۲: ۱۴۶۴).
دادورلغتنامه دهخدادادور. [ دادْ وَ ] (ص مرکب ) عادل . دادرس . دادگر : حق بمن گفته است هان ای دادورمشنو از خصمی تو بی خصم دگر. مولوی .|| (اِخ ) نام خدای تعالی .
دادورزلغتنامه دهخدادادورز. [ دادْ وَ ] (نف مرکب ) که عدل ورزد. که داد کند. دادگر. دادور : دو پرورده ٔ شاه بدخواه سوزیکی دادورز و یکی دین فروز. اسدی .دستور دادگستر سلطان دادورزمسعودسعد ملکت سلطان کامکار.سوزنی
دادوکلالغتنامه دهخدادادوکلا. [ ک َ ] (اِخ ) دهی از دهستان بنافت بخش دودانگه ٔ شهرستان ساری . واقع در 15 هزارگزی جنوب باختری کهنه ده . کوهستانی ، جنگلی معتدل . مرطوب . مالاریائی و دارای 730 تن سکنه ٔ مازندرانی و فارسی زبان . آب آ