دادکارلغتنامه دهخدادادکار. (ص مرکب ) که کار وی عدالت باشد. که عدالت پیشه دارد : که پاکست آن داور دادکارکه مربندگان را کند شهریار.شمسی (یوسف و زلیخا).
ذوذکرلغتنامه دهخداذوذکر. [ ذِ ] (ع ص مرکب ) نامی . نامور. بلندآوازه . صاحب صیت و شهرت یا افتخار. معروف . مشهور. سرشناس . ذَکُر. ذَکر. ذَکیر. ذِکّیر. و رجوع به ذوالذکر شود.
دادکاریلغتنامه دهخدادادکاری . (حامص مرکب ) عمل دادکار. عدل . عدالت ورزی : بکام و حلق رعیت ز دادکاری تورسیده شربت ِ انصاف خوشگوار تو باد.سوزنی .
ضدقارچantifungal, antimycoticواژههای مصوب فرهنگستانویژگی عاملی که قارچها را از بین میبرد یا از ازدیاد آنها جلوگیری میکند
دادکاریلغتنامه دهخدادادکاری . (حامص مرکب ) عمل دادکار. عدل . عدالت ورزی : بکام و حلق رعیت ز دادکاری تورسیده شربت ِ انصاف خوشگوار تو باد.سوزنی .
دادکاریلغتنامه دهخدادادکاری . (حامص مرکب ) عمل دادکار. عدل . عدالت ورزی : بکام و حلق رعیت ز دادکاری تورسیده شربت ِ انصاف خوشگوار تو باد.سوزنی .
بیدادکارلغتنامه دهخدابیدادکار. (ص مرکب ) بیدادگر. ظالم . (یادداشت مؤلف ) : و این مردمانند که طبع ددگان دارند و درشت صورتند و کم موی و بیدادکار. (حدود العالم ).