دادگیرلغتنامه دهخدادادگیر. (نف مرکب ) که داد مظلوم از ظالم ستاند. دادستان . منتقم : جهان دادخواه است و شه دادگیرز داور نباشد جهان را گزیر.نظامی .
دادرلغتنامه دهخدادادر. [ دَ / دِ ] (اِ) برادر، اخ . برادر به لهجه ٔ مردم ماوراءالنهر. (برهان ). شقیق . (نصاب ) : اندر آن وقت که تعلیم همی کرد مرادادری چند کرت مدخل ماشأاﷲ. انوری .لبیب ، عاقل و غمر
دادگرلغتنامه دهخدادادگر. [ گ َ ] (اِخ ) لقب نوشروان پسرقباد پادشاه ساسانی . (از مجمل التواریخ و القصص ).
دادگرلغتنامه دهخدادادگر. [ گ َ ] (ص مرکب ) عادل . مقسط. (دهار). داور. دادرس : توگر دادگر باشی و پاک رای همی مزد یابی بدیگرسرای . فردوسی .که ای شاه نیک اختر دادگرتو بی چاشنی دست خوردن مبر. فردوسی .اگ
دادرفرهنگ فارسی عمید۱. برادر: ◻︎ از پدر چون خواستندش دادران / تا بَرَندش سوی صحرا یک زمان (مولوی: ۹۵۲).۲. (صفت) دوست صمیمی که مانند برادر باشد: ◻︎ تلخ خواهی کرد بر ما عمر ما / کی بر این میدارد ای دادر تو را؟ (مولوی: ۱۰۰۴).
دادستانلغتنامه دهخدادادستان . [ س ِ ] (نف مرکب ) ستاننده ٔ داد. گیرنده ٔ داد. منتقم . (دهار) (مهذب الاسماء). انتقام گیرنده . دادر. (برهان ). مجری عدل . دادرس . (برهان ). دادگیر. (انجمن آرا) : ناله ٔ خاقنی اگر دادستان شد از فلک ناله ٔ من نبست غم دادستان من کجا.
دادخواهلغتنامه دهخدادادخواه . [ خوا / خا ] (نف مرکب ) طالب عدل . خواهنده ٔ داد. (آنندراج ). طرفدار داد. حامی و مایل و دوستدار داد : که هم دادده بود و هم دادخواه کلاه کیی برکشیده بماه . فردوسی .یکی آنک