دارادارلغتنامه دهخدادارادار. (اِ مرکب ) دار و گیر. دیر پاییدن . ثبات داشتن و مدارا کردن و بسیار ماندن . (برهان ) : روز دارادار و بردابردِ میدان نبردهر غلام شه ، بمردی همنبرد زال باد. سوزنی .رجوع به داردار شود.
دریادارلغتنامه دهخدادریادار. [ دَرْ ] (نف مرکب ) دریادارنده . دارنده ٔ دریا. محافظ دریا. حافظ البحر. || در اصطلاح نظامی ، درجه ای از درجات افسران نیروی دریایی . صاحب منصب نیروی دریائی امیرالبحر سوم . (از لغات فرهنگستان ).
دریاگذارلغتنامه دهخدادریاگذار. [دَرْ گ ُ ] (نف مرکب ) دریاگذارنده . گذرکننده از دریا. دریابر. که از دریا عبره کند و بگذرد : خسرو فرخ سیر بر باره ٔ دریاگذاربا کمند اندر میان دشت چون اسفندیار. فرخی .خسرو غازی سر شاهان و تاج خسروان می
داردارلغتنامه دهخداداردار. (اِ) کنایت از دیر پاییدن و ثبات و پایداری . (برهان ). || در تداول امروز: بانگ و فریاد و سر و صدا. || آدم پرشور و شر. (لغات محلی شوشتر - خطی ). || (فعل امر) تأکید در امر بداشتن . (لغات محلی شوشتر).
داردارفرهنگ فارسی عمیددادوفریاد؛ سروصدا؛ جاروجنجال.⟨ داردار کردن: (مصدر لازم) [عامیانه] دادوفریاد کردن؛ سروصدا راه انداختن.
مدالکةلغتنامه دهخدامدالکة. [ م ُ ل َ ک َ ](ع مص ) دارادار نمودن حق کسی را. (از منتهی الارب ). حق کسی مدافعت کردن . (تاج المصادر بیهقی ). مماطلة کردن . (متن اللغة) (اقرب الموارد). فهو مدالک . || الحاح و پافشاری کردن در تقاضا. (از متن اللغة).
مدافعةلغتنامه دهخدامدافعة. [ م ُ ف َ ع َ ] (ع مص ) دارادار کردن حق کسی را. (صراح چ تهران ص 198 ذیل مدخل دفع، از یادداشت مؤلف ) (منتهی الارب ) (از آنندراج ). مماطله نمودن . (ناظم الاطباء). مماطله کردن به حق کسی . (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). || از کسی دفعک
دفاعلغتنامه دهخدادفاع . [ دِ ] (ع مص ) دور کردن از کسی . (از منتهی الارب ). دور کردن . (دهار). دفع کردن از کسی . (تاج المصادر بیهقی ) (از ترجمان القرآن جرجانی ) (از اقرب الموارد). || همدیگر را راندن . (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || مزاحم کسی شدن ، گویند: سید غیرمُدافَع. هرگاه در سروری ا
تیرلغتنامه دهخداتیر. (اِ) معروف است و به عربی سهم خوانند. (برهان ). تیر که ازکمان جهد. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 139). تیر کمان .(فرهنگ رشیدی ) (انجمن آرا). ترجمه ٔ سهم ، و خدنگ و ناوک مترادف آن ، و این مجاز است و راست و راست رو کج گشاده ، سخت دلدوز، دیده دوز،