داربویلغتنامه دهخداداربوی . (اِ مرکب ) عود. (صحاح الفرس ) : تا صبر را نباشد شیرینی شکرتا بید را نباشد بوئی چو داربوی .رودکی (از صحاح الفرس ).
داربویفرهنگ فارسی عمید۱. (زیستشناسی) چوب یا شاخۀ درخت عود؛ عود.۲. داروی خوشبو که در آتش بریزند: ◻︎ تا صبر را نباشد شیرینی شکر / تا بید را نباشد بویی چو داربوی (رودکی: ۵۱۳).
داربولغتنامه دهخداداربو. (اِخ ) گاستن داربو . ریاضی دان فرانسوی که در شهر نیم متولد شده است ، بین سالهای 1842 و 1918 م . زیسته و کار اصلی اوبیشتر در محاسبات هندسی «بینهایت کوچک » بوده است .
رادبولغتنامه دهخدارادبو. (اِ مرکب ) رادبوی . چوب عود. (برهان ). عود را گویند و آن را دارابو نیز خوانند که صحیح تر است و قلب کرده اند. (انجمن آرا). رجوع به داربوی شود.
رادبویلغتنامه دهخدارادبوی . (اِ مرکب ) رادبو. عود را گویند و آن را داربو نیز خوانند و آن اصح است همانا قلب کرده اند. (آنندراج ). چوب عود. (برهان ) : بمفلس کف مردم رادبوی چو نزد غنی عنبر و رادبوی . فخر زرکوب .رجوع به داربوی شود.
بوی دادنلغتنامه دهخدابوی دادن . [ دَ ] (مص مرکب ) رایحه داشتن و بیشتر در رایحه های بد و نتن استعمال میشود. (ناظم الاطباء). از خود بوی متصاعد کردن : تا صبر را نباشد شیرینی شکرتا بید بوی ندهد بر سان داربوی . رودکی .نباشد در او زخم دل بی