داریلغتنامه دهخداداری . (اِ) سرکار. ناظر انبار و ذخیره ٔ عمومی . || دربار و قصر و بارگاه . || ناقوس کلیسا. زنگی در کلیسای عیسویان که در هنگام دعوت مردم به عبادات آن را بنوازند. (ناظم الاطباء). || در لهجه های محلی برخی از نقاط ایران به معنی «دارو» بکار میرود. (لغات محلی شوشتر نسخه ٔ خطی ). رجو
داریلغتنامه دهخداداری . (اِخ ) یکی از طوایف ترکمن ایران . (جغرافیای سیاسی ایران کیهان ص 193). در تاریخ گزیده نام این طایفه جزو طوایف لرآمده است . رجوع به تاریخ گزیده چ اروپا ص 547 شود.
داریلغتنامه دهخداداری . [ را ] (اِخ ) شهری است میان نصیبین و ماردین . (منتهی الارب ). رجوع به دارا شود.
کارخانة لبنیاتdairy factory, creamery, dairyواژههای مصوب فرهنگستانواحدی تولیدی که در آن فراوردههای شیری تولید میشود
پخشینۀ لبنیdairy spreadواژههای مصوب فرهنگستانپخشینهای که پایۀ آن چربی شیر است و میزان چربی آن کمتر از کره است
پیغذای لبنیdairy dessertواژههای مصوب فرهنگستانپیغذایی آمادۀ مصرف، ازجمله انواع بستنی خامهای و پنیرهای تازه و شیرخاگین، که از فراوردههای شیری مانند خامه و شیر و ماست تهیه شده باشد
فراوردۀ لبنیdairy productواژههای مصوب فرهنگستانهر فراوردۀ غذایی که از شیر تهیه شود متـ . فراوردۀ شیری milk product
نوشابۀ لبنیdairy beverageواژههای مصوب فرهنگستاننوشابهای که عمدتاً از شیر و فراوردههای آن تهیه میشود
داریالغتنامه دهخداداریا. [ رَی ْ یا ] (اِخ ) قریه بزرگ مشهوری از قریه های بخش غوطه ٔ دمشق است . نسبت به این قریه را بخلاف قیاس دارانی میگویند. قبر ابوسلیمان دارانی در آنجاست . (معجم البلدان ). رجوع به دارانی شود.
داریابلغتنامه دهخداداریاب . [ دارْ ] (اِخ ) دهی از دهستان خزل شهرستان نهاوند است که در 24هزارگزی شمال باختری نهاوند و 2هزارگزی چقا اسرائیل قرار دارد. کوهستانی ، سردسیر و مالاریائی است . سکنه ٔ آن 80</
داریابلغتنامه دهخداداریاب . [ دارْ ] (اِخ ) دهی از دهستان ژان بخش دورود شهرستان بروجرد است که در 9 هزارگزی شمال خاور دورود و کنار راه مالرو بهرام آباد به اکبرآباد واقع شده است . جلگه و معتدل و دارای 211 تن سکنه است . آب آن از ق
داریاللغتنامه دهخداداریال . [ دارْ ] (اِخ ) گذرگاهی در کوههای گرجستان بوده است که مردمان شمال نجد ایران از آن برای عبور بسمت ایران مرکزی استفاده میکرده اند. رجوع به ایران باستان ج 1 ص 284 شود.
داری بالالغتنامه دهخداداری بالا. [ ی ِ ] (اِخ ) دهی از دهستان گوکلان بخش مرکزی شهرستان گنبد قابوس است که در 66هزارگزی شمال خاوری گنبد قابوس و 1هزارگزی پل چشمه واقع شده کوهستانی ، سردسیر و دارای 150</span
داریه زدنلغتنامه دهخداداریه زدن . [ دارْ ی َ / ی ِ زَ دَ ] (مص مرکب ) نواختن داریه . دائره زدن . دورویه زدن .
داری پائینلغتنامه دهخداداری پائین . [ ی ِ ] (اِخ ) دهی از دهستان گوکلان بخش مرکزی شهرستان گبند قابوس است که در 26هزارگزی شمال خاوری کلاله قرار گرفته . کوهستانی و سردسیر و دارای 150 تن سکنه است . آب آن از چشمه سار و محصول عمده ٔ آن
داری مدنیلغتنامه دهخداداری مدنی . [ ی ِ م َ دَ نی ی ] (اِخ )شاعری است و او را سی ورقه شعر است . (ابن الندیم ).
داریالغتنامه دهخداداریا. [ رَی ْ یا ] (اِخ ) قریه بزرگ مشهوری از قریه های بخش غوطه ٔ دمشق است . نسبت به این قریه را بخلاف قیاس دارانی میگویند. قبر ابوسلیمان دارانی در آنجاست . (معجم البلدان ). رجوع به دارانی شود.
دامداریلغتنامه دهخدادامداری . (حامص مرکب ) عمل دامدار. دام داشتن . نگهبانی دام (آلت صید). حفظ دام (آلت صید). || شکار کردن . صید کردن . صیادی . دامیاری . || نگهبانی و حفظ دام (حیوان اهلی ). پرورش و استفاده ٔ از دام . چون گوسفندداری و گاوداری . داشتن و پروردن حیوانات اهلی چون گوسفند و گاو و بز و ج
دامنه داریلغتنامه دهخدادامنه داری . [ م َ ن َ / ن ِ ] (حامص مرکب ) عمل دامنه دار. حالت و چگونگی دامنه دار.
دانه داریلغتنامه دهخدادانه داری . [ ن َ / ن ِ ] (حامص مرکب ) عمل دانه دار. || حالت و چگونگی دانه دار. || داشتن دانه . || حفاظت و نگهبانی دانه .
درست کرداریلغتنامه دهخدادرست کرداری . [ دُ رُ ک ِ ] (حامص مرکب ) عمل درست کردار. درستکاری . درست کردار بودن . رجوع به درست کردار شود.
درم داریلغتنامه دهخدادرم داری . [ دِ رَ ] (حامص مرکب ) درم داشتن . داشتن درم . توانگری . تمول . غنا. موسری . (یادداشت مرحوم دهخدا).