دانج ابروجلغتنامه دهخدادانج ابروج . [ ن َ ج ِ اَ رُ ] (معرب ، اِ مرکب ) معرب دانه ٔ امرود. انچوچک . رجوع به انچوچک شود.حبی است که آنرا بشیرازی انجکک گویند و از کوه گیلویه که از ولایت فارس است آورند. (برهان ) (آنندراج ). کشمش کولی . فلفل سفید. فلفل ابیض . قرطم هندی . حکیم مؤمن آرد: در اصفهان انچکک
دانج ابروجفرهنگ فارسی عمیددانۀ امرود جنگلی که دارای پوست سیاهرنگ و مغز سفید و شیرین است و آن را تف میدهند و میخورند. در طب هم به کار میرود. انچکک؛ انچوچک؛ انجلک.
شهپروانۀ مشبکDanaus plexippusواژههای مصوب فرهنگستانگونهای از شهپروانهایان و راستۀ پروانهسانان که دارای بالهایی حنایی درخشان با انشعابهای درختیشکل سیاه و درخشان است
دانجلغتنامه دهخدادانج . [ن ِ ] (ع ص ) تراب دانج ؛ خاکی که بدان باد نشان خانه ای را بپوشد و برانگیزد و ببرد آنرا. (منتهی الارب ).
دانشلغتنامه دهخدادانش . [ ن ِ ] (اِخ ) اسمش میرزا محمدرضی از سادات عالی درجات مشهد رضوی است . این چند شعر از او نوشته شده است :وعده ٔ همصحبتان رفته روز محشرست دیر می آید قیامت کشت تنهایی مرا.به کویش رفتم و در پای من خاری شکست آنجابحمداﷲ که شد تقریبی از بهر نشست آنجا.باغ را
دانشلغتنامه دهخدادانش . [ ن ِ ] (اِخ ) مرحوم میرزا حسین خان متخلص به دانش از فضلا و شعرای مشهورایران مقیم ترکیه که اغلب در استانبول و گاه نیز درآنکارا (آنقره ) اقامت داشت . وی را تألیفات عدیده است که اغلب آنها بترکی عثمانی است ، از جمله یکی «سرآمدان سخن » است در تراجم احوال پانزده نفر از مشا
انجککلغتنامه دهخداانجکک . [ اَ ج ُ ک َ ] (اِ) دانه ای باشد سیاه شبیه بدانه ٔ امرود و مغز سفید دارد و آنرا بخورند. خاصیتش آن است که هرچند فراش خیال جاروب سنبل برجل خرسک ریش زند از پوست آن پاک نتوان کرد. (برهان قاطع) . یکی از اقسام آجیل و دانه ای است سیاه شبیه بدانه ٔ امرود و مغز سفیدی دارد و آن
انچوچکلغتنامه دهخداانچوچک . [ اَ چ َ ] (اِ) درختی از تیره ٔ گل سرخیان که در ایران در جنگلهای خشک فارس و کوههای بختیاری و لرستان وجود دارد. دانه ٔ آن شبیه بدانه ٔ امرود و مغز آن سفید است و آنرا خورند. گرفتن پوست آن مشکل است . انجکک .دانج ابروج . دانگ افرونک . (فرهنگ فارسی معین ). انچوکک . (یاددا
دانج ابرونجلغتنامه دهخدادانج ابرونج . [ ن َ ج ِ اَ رُ وَ ] (معرب ، اِ مرکب ) دانج ابروج . دانج افرونک . نام نوعی از حبوب که عطاران و بوی فروشان در عراق فلفل سفید مینامند. نیز آنرا قرطم هندی گفته اند. (دزی ج 1 ص 420).
کشمشلغتنامه دهخداکشمش . [ ک ِ م ِ ] (اِ) انگور خشک کرده . سکج . مویز. میویز. مامیچ . میمیز. قِسمِش . (یادداشت مؤلف ).هو زبیب صغیر لانوی له . (ابن بیطار). اسم فارسی زبیب بی دانه است و مویز نیز گویند و بهترین او سبز مالیده است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). نوعی از مویز بی دانه . (ناظم الاطباء): چندی
پلپللغتنامه دهخداپلپل . [ پ ِ پ ِ ] (اِ) فلفل . و فلفل معرب آن است . (برهان قاطع). از ابزار دیگ است و از آن سپید و هم سیاه باشد گرم و خشک است و پلپل سفید قوی تر از سیاه است . (از ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). یکی از ادویه است که در طعام بکار میبرند : و از وی [ اورشفین به هندوس
دانجلغتنامه دهخدادانج . [ن ِ ] (ع ص ) تراب دانج ؛ خاکی که بدان باد نشان خانه ای را بپوشد و برانگیزد و ببرد آنرا. (منتهی الارب ).
دانجلغتنامه دهخدادانج . [ن ِ ] (ع ص ) تراب دانج ؛ خاکی که بدان باد نشان خانه ای را بپوشد و برانگیزد و ببرد آنرا. (منتهی الارب ).
شادانجلغتنامه دهخداشادانج . [ ن َ ] (معرب ، اِ) نام دارویی است . (آنندراج ). معرب شادانه و بمعنی آن . (ناظم الاطباء). رجوع به شادانق ، شادانه ، شاهدانج ، شاهدانه و شهدانج شود.
شاهدانجلغتنامه دهخداشاهدانج . [ ن َ ] (معرب ،اِ مرکب ) شهدانج . دانه ٔ قنب است . (منتهی الارب ). معرب شهدانه . (از اقرب الموارد) (دزی ج 1 ص 717) (جوالیقی 206:9)
شهدانجلغتنامه دهخداشهدانج . [ ش َ ن َ ] (معرب ، اِ مرکب ) شاهدانج . تخم قنب است . (منتهی الارب ) (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).مأخوذ از شهدانه ٔ فارسی و بمعنی آن : شهدانج معروف است صحرائی و بستانی می باشد. (نزهةالقلوب ). و رجوع به شاهدانج و شاهدانه و شهدانه و المعرب جوالیقی ص <