داهلغتنامه دهخداداه . [ ه َ ] (اِخ )استرابون پارتیها را از مردم داه داند و این مردم وقوم را سکائی شمارد. (ایران باستان ج 3 ص 2192 و 2198). طایفه ای از سکاها که در شمال گرگان و در ساحل جنوب ش
داهلغتنامه دهخداداه . (اِ) کنیزک . (برهان ) (غیاث ). امه . خدمتکار کنیز. مولاة. جاریه . وصیفه . خادمه . پرستار. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ) (برهان ). مقابل بنده . مقابل عبد. دَدَه . پرستار چون زن باشد. قثام . ام دفار. دفار. رغال . معز. کهداء. (منتهی الارب ). کنیزی که طفلی را بزرگ کرده باشد
داهفرهنگ فارسی عمید۱. کنیزک.۲. پرستار.۳. دایه: ◻︎ با نوبتت فلک به صدا همسخن شده / با نوبتیت گفته که خورشیده داه توست (انوری: ۵۴).۴. (صفت) [مجاز] فرومایه.۵. (صفت) [مجاز] پریشانخاطر.۶. (صفت) حامله؛ آبستن.
داع داعلغتنامه دهخداداع داع . [ ع ِ ع ِ ] (ع صوت ) کلمه ای است که بدان گوسپندان را خوانند یا زجر کنند. (منتهی الارب ).
داهیلغتنامه دهخداداهی . (حامص ) داه بودن . کنیز بودن : خه خه ای شاهی که از بس بخشش و بخشایشت خرس در داهی و گرگ اندر شبانی آمدست .سنائی .
داهیلغتنامه دهخداداهی . (ع ص ) گربز. (دستوراللغه ٔ ادیب نطنزی ). دغا. ریمن . هفت خط : گه سیاه آید بر تو فلک داهی گه ترا مشفق و یاری ده و یار آید. ناصرخسرو.تو ماهیکی ضعیفی و بحرست این دهر سترگ و بدخوی و داهی . <p class="auth
داهریلغتنامه دهخداداهری . [ هَِ ری ی ] (اِخ ) عبداﷲبن حکیم . راویست و در روایت ضعیف . (منتهی الارب ).
داهومیلغتنامه دهخداداهومی . [ هَُ ] (اِخ ) نام جمهوریی در افریقای جنوب غربی در ساحل خلیج گینه . میان نیجریه و توگو.دارای 115000 هزار گز مساحت و 2050000 سکنه . پایتخت آن پرتو نوو نام دارد.
داهونلغتنامه دهخداداهون . (اِ) بگفته ٔ شعوری در لسان العجم بمعنی داهول است که دام آهو باشد. (شعوری ج 1 ورق 422). اما مصحف داهول مینماید.
بعنسلغتنامه دهخدابعنس . [ ب َ ن َ ] (ع اِ) داه خویله . (منتهی الارب ) (آنندراج ). داه گول و احمق . (ناظم الاطباء).
رغاللغتنامه دهخدارغال . [ رَ ] (ع اِ) داه و کنیز . (ناظم الاطباء). داه . (منتهی الارب ).- ابنارَغال ؛ دو کوه اند نزدیک ضریه . (منتهی الارب ).
مدوهلغتنامه دهخدامدوه . [ م ُ دَوْ وِه ْ ] (ع ص ) شتر را به سوی بچه خواننده به لفظ داه داه یا ده ده . (از آنندراج ). نعت فاعلی است از تدْویه . رجوع به تدْویه شود.
دهونلغتنامه دهخدادهون . [ دَ ] (ع اِ) ج ِ دَهی . (ناظم الاطباء). رجوع به دهی شود. || ج ِ داه .(منتهی الارب ) (آنندراج ). رجوع به داه و داهی شود.
کهداءلغتنامه دهخداکهداء. [ ک َ ] (ع اِ) داه . (منتهی الارب ) (آنندراج ). کنیز و داه . (ناظم الاطباء). کنیز، و به جهت سرعت او در خدمت چنین گویند. (از اقرب الموارد). رجوع به دو ماده ٔ قبل شود.
داهریلغتنامه دهخداداهری . [ هَِ ری ی ] (اِخ ) عبداﷲبن حکیم . راویست و در روایت ضعیف . (منتهی الارب ).
داهومیلغتنامه دهخداداهومی . [ هَُ ] (اِخ ) نام جمهوریی در افریقای جنوب غربی در ساحل خلیج گینه . میان نیجریه و توگو.دارای 115000 هزار گز مساحت و 2050000 سکنه . پایتخت آن پرتو نوو نام دارد.
داهونلغتنامه دهخداداهون . (اِ) بگفته ٔ شعوری در لسان العجم بمعنی داهول است که دام آهو باشد. (شعوری ج 1 ورق 422). اما مصحف داهول مینماید.
خداهلغتنامه دهخداخداه . [ خ ُ ] (اِ) در تداول مردم گیلان ، خدا. || شاه . (یادداشت بخط مؤلف ) : اولاد ماهویه مروزی [ = ماهوی سوری ] قاتل یزدجرد سوم را الی یومنا هذا خداه کشان می نامند. (تاریخ حمزه ٔ اصفهانی ).
سالخداهلغتنامه دهخداسالخداه .[ خ ُ ] (ص مرکب ) نیک بخت . سعادتمند و بختیار و به اصطلاح نجوم ، دارای شرف و خداوند شرف . (ناظم الاطباء).