دبرلغتنامه دهخدادبر. [ دَ ] (ع اِ) دِبر. (منتهی الارب ). جماعت نحل . گروه کبت انگبین . لاواحد له ؛ واحد ندارد. (منتهی الارب ) (آنندراج ). ج ، ادبر. دبور. (منتهی الارب ). گروه مگس عسل . گوژ انگبین . ج ، دبور. (مهذب الاسماء). || زنبوران . (منتهی الارب ) (آنندراج ). دِبر. (منتهی الارب ). || بچه
دبرلغتنامه دهخدادبر. [ دَ ] (ع مص ) پشت دادن و سپس رفتن . || بردن چیزی را. || نقل کردن حدیث را از کسی بعد مرگ او. || باد دبور گردیدن هوا. || درگذشتن تیر از نشانه . || باد دبور زدن . (منتهی الارب ). || پشت بدادن شب و روز روی ناکردن آن . (زوزنی ). || جستن کاریز. (زوزنی ).
دبرلغتنامه دهخدادبر. [ دَ ب َ ] (اِخ ) قریه ای است از قراء نواحی صنعاء یمن . (معجم البلدان ). دهیست به یمن . (منتهی الارب ).
دبرلغتنامه دهخدادبر. [ دَ ب َ ] (ع ص ) ستور پشت ریش . || و فی المثل : هان علی الاملس ما لا فی الدبر؛ در حق کسی گویند که در امور یار و مصاحب خود بدتدبیر باشد. (منتهی الارب ).
دبیرلغتنامه دهخدادبیر. [ دَ ] (اِخ ) (به معنی مقدس ) پادشاه عجلون و یکی از سلاطین پنجگانه ای است که برای انهدام جبعون همداستان گردیدند بنابر این یوشع ویرا با سایر رفقایش کشت و بر درخت آویخت (یوشع 10: 3). (قاموس کتاب مقدس ).<b
دبیرلغتنامه دهخدادبیر. [ دَ ] (اِخ ) از شاعران برهمنی مذهب هند بود بعدها به تشیع گرایید و بر خود سلامت علی نام نهاد و در زبان اردو مرتبه های بی مانند و بفارسی در حق امامان دوازده گانه نعتهای زیبا دارد. به سال 1292 هَ . ق . در گذشته است . از اوست :چون دبیر
دبیرلغتنامه دهخدادبیر. [ دَ ] (اِخ ) اسم موضعی است در نزدیکی حبرون که اول به قریه ٔ سفر (داود: 1:11) و قریه ٔ سفر (یوشع 15:15) مسمی بوده است و پس از آن قریه
دبیرلغتنامه دهخدادبیر. [ دَ ] (اِخ ) دهی است به یک فرسنگی نیشابور. ابوعبداﷲ محمدبن عبداﷲبن یوسف بن خرشیدالدبیری متوفی به سال 307 هَ . ق . بدانجا منسوب است . وی از قتبیة بن سعید و محمدبن ابان و اسحاق بن راهویه و گروهی دیگر سماع و ازو ابوحامد روایت دارد. (از مع
دبرةلغتنامه دهخدادبرة. [ دَ ب ِ رَ ] (ع ص ) تأنیث دَبِر. ستور پشت ریش . (منتهی الارب ). رجوع به دَبِر شود.
دبرانلغتنامه دهخدادبران . [ ] (اِخ ) قریه ای است هشت فرسنگی میانه جنوب و مغرب شهر داراب . (فارسنامه ٔ ناصری ).
دبرةلغتنامه دهخدادبرة. [ دَ ب َ رَ ] (ع اِ) سیاه سرفه . سعال یابس . سرفه ٔ خشک . || شخص مشهور زمانه . (از دزی ج 1 ص 422).
دبراذلغتنامه دهخدادبراذ. [ دُ ] (اِ) زمج . پرنده ای است شکاری و گویند چون از صید عاجز آید برادرش بر اخذ صید او را اعانت کند. (از المعرب جوالیقی ص 171). رجوع به دوبرادران و رجوع به پراذران شود.
دبرةلغتنامه دهخدادبرة. [ دَ رَ ] (ع اِ) ریسمان نخ پرگ . || وسیله ٔ مصنوعی و ساختگی . (از دزی ج 1 ص 422).
عضرطلغتنامه دهخداعضرط. [ ع َ رَ / ع ِ رِ ] (ع اِ) میان دو خصیه و دبر. || حلقه ٔ دبر. || سرین ، یا استخوان برآمده ٔ بالای دبر. || خط که از ذکر تا دبر است . فلان أهلب العضرط؛ بر عضرط او موی بسیار است . (از منتهی الارب ).
دبرةلغتنامه دهخدادبرة. [ دَ ب ِ رَ ] (ع ص ) تأنیث دَبِر. ستور پشت ریش . (منتهی الارب ). رجوع به دَبِر شود.
دبرانلغتنامه دهخدادبران . [ ] (اِخ ) قریه ای است هشت فرسنگی میانه جنوب و مغرب شهر داراب . (فارسنامه ٔ ناصری ).
دبرةلغتنامه دهخدادبرة. [ دَ ب َ رَ ] (ع اِ) سیاه سرفه . سعال یابس . سرفه ٔ خشک . || شخص مشهور زمانه . (از دزی ج 1 ص 422).
دبراذلغتنامه دهخدادبراذ. [ دُ ] (اِ) زمج . پرنده ای است شکاری و گویند چون از صید عاجز آید برادرش بر اخذ صید او را اعانت کند. (از المعرب جوالیقی ص 171). رجوع به دوبرادران و رجوع به پراذران شود.
دبرةلغتنامه دهخدادبرة. [ دَ رَ ] (ع اِ) ریسمان نخ پرگ . || وسیله ٔ مصنوعی و ساختگی . (از دزی ج 1 ص 422).
ذات الدبرلغتنامه دهخداذات الدبر. [ تُدْ دَ ] (اِخ ) عقبه ای است به کوهی و گویند نام موضعی است و دَبرجماعت نحل است .
خبث الحدید مدبرلغتنامه دهخداخبث الحدید مدبر. [ خ َ ب َ ثُل ْ ح َ دِ م ُدْ دَ ب َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) آهن را سرخ کنند در کوره و در آب فرو برند و تا هفت بار این عمل تکرار کنند. (یادداشت بخط مؤلف ).
ابوالمدبرلغتنامه دهخداابوالمدبر. [ اَ بُل ْ م ُ ب ِ ] (اِخ ) کنیتی که اصحاب عدل به سلام قاری ابوالمنذر میدادند.
زدبرلغتنامه دهخدازدبر. [ زَ ب َ ] (ع اِ) مانند زأمج و زأبر بمعنی «همه » است . گویند: اخذت الشی ٔ بزدبره ؛ یعنی گرفتم همه ٔ آنرا. (از جمهره ٔ ابن درید ج 3 ص 480).
رودبرلغتنامه دهخدارودبر. [ ب َ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان طارم پایین بخش سیردان شهرستان زنجان که در 6هزارگزی راه بهقانه رود و 8هزارگزی راه شوسه ٔ قزوین به رشت واقع است و10 تن سکنه دارد. (