دخشلغتنامه دهخدادخش . [ دَ ] (اِ) ابتدا کردن کار باشد. گویند دخش بتو است ؛ یعنی نخستین معامله با تست . (فرهنگ اسدی ). آغاز و ابتدا بود. (جهانگیری ) (آنندراج ) (از انجمن آرا). آغاز کار. (شرفنامه ٔ منیری ). ابتدا و آغاز کار و معامله با کسی باشد. (برهان ). ابتدا کردن بود. (اوبهی ) (حاشیه ٔ فرهن
دخشلغتنامه دهخدادخش . [ دَ خ َ ] (ع مص ) آگنده گوشت شدن . (از اقرب الموارد). سطبر و درشت شدن . پرگوشت شدن . (آنندراج ).
دخشلغتنامه دهخدادخش . [ دُخ ْ خ َ ] (ع اِ) نوعی از ماهی بگفته ٔ ابن سیده ، یا همان «دخس » است . (منتهی الارب ).
دخشفرهنگ فارسی عمیدتیره و تاریک: ◻︎ بکن آنچه خواهی و دیگر ببخش / مکن بر دل ما چنین روز دخش (فردوسی: لغتنامه: دخش).
دخزلغتنامه دهخدادخز. [ دَ ] (ع ص ) بسیار سخت . (منتهی الارب ). || (مص ) گردآمدن با زن . آرمیدن با زن . (منتهی الارب ).
دخسلغتنامه دهخدادخس . [ دُ خ َ ] (ع اِ) تُخَس . دلفین . (از اقرب الموارد). خرک ماهی و آنرا بهندی سوس گویند. (منتهی الارب ). نوعی پستاندار دریایی از راسته ٔ شناگران که در بیشتر اقیانوسها و گاهی رودخانه ها گله وار زندگی میکنند. تیره ٔ دلفین ها مشتمل بر انواع است که از آن جمله است «بال کشنده «
دخسلغتنامه دهخدادخس . [ دَ ] (ع ص ، اِ) مرد فربه باریک پوست . || خرس جوان . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || دیگدان . ج ، دواخس . (ناظم الاطباء).
دخشملغتنامه دهخدادخشم . [دَ ش َ / دُ ش ُ ] (ع ص ) سطبر درشت و سیاه و کوتاه بالا. || (اِخ ) نام مردی است . (منتهی الارب ).
دخشنلغتنامه دهخدادخشن . [ دَ ش َ ] (ع ص ) مرد درشت گویی که از کلمه ٔ «دخش » مأخوذ و حرف «ن » آن زاید است . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || (اِ) کوژی پشت . (منتهی الارب ).
دشتفرهنگ فارسی عمیدنخستین پولی که کاسب و پیشهور در آغاز کار روزانه از خریدار میگیرد؛ دخش؛ دستلاف. =دشتان
دشتلغتنامه دهخدادشت . [ دَ ] (اِ) دستلاف . (فرهنگ فارسی معین ). دشن . || پیش مزد. (فرهنگ فارسی معین ). سفته . ربون . (یادداشت مؤلف ). || در تداول عامیانه ، فروش اول هر کاسب . (فرهنگ فارسی معین ). نقد نخست که فروشنده از مشتری ستاند در اول روز یا اول شب یا اول هفته یا ماه یا سال ، و با کردن ص
آغازلغتنامه دهخداآغاز. (اِ) بدائت (بدایت ).بدء (بدو). ابتدا. ابتداء. فاتحه . مفتتح . شروع . سر.دخش . درآمد. صدر. مبداء. اوّل . نخست . ازل . اصل . مقابل فرجام و انتها و انجام و بن و اَبَد : چون فراز آمد بدو آغاز مرگ دیدنش بیگار گرداند و مجرگ . <p class="auth
دخشملغتنامه دهخدادخشم . [دَ ش َ / دُ ش ُ ] (ع ص ) سطبر درشت و سیاه و کوتاه بالا. || (اِخ ) نام مردی است . (منتهی الارب ).
دخشنلغتنامه دهخدادخشن . [ دَ ش َ ] (ع ص ) مرد درشت گویی که از کلمه ٔ «دخش » مأخوذ و حرف «ن » آن زاید است . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || (اِ) کوژی پشت . (منتهی الارب ).
اندخشلغتنامه دهخدااندخش . [ اَ دَ ] (اِ) پناهگاه و ملتجا و بستگاه . || حمایت و حفاظت . (ناظم الاطباء). پناه و پشتی یعنی حمایت . (جهانگیری بنقل شعوری ج 1 ورق 112 الف ).
بدخشفرهنگ فارسی عمیدنوعی لعل که از معادن بدخشان، ناحیهای در شرق افغانستان، استخراج میشده.⟨ بدخش مذاب: [قدیمی، مجاز]۱. شراب سرخ.۲. لعل: ◻︎ صبح ستارهنمای، خنجر توست اندر آن / گاه درخش جهان، گاه بدخش مذاب (خاقانی: ۴۸).
بدخشلغتنامه دهخدابدخش . [ ب َ دَ ] (اِخ )مخفف بدخشان . (برهان قاطع). بدخشان که دارای معدن لعل و طلا میباشد و گوسپند آنجا ببزرگی معروف است . (ناظم الاطباء). || لعل . (فرهنگ رشیدی ). و چون لعل از بدخش آرند، لعل را نیز بدخش گویند. (از برهان قاطع). لعل را بمجاز بدخش گویند. (از انجمن آرا) (از آنند