دخملغتنامه دهخدادخم . [ دَ ] (اِ) دخمه . مقبره . سردابه که مرده را در آن جای دهند. (از برهان ). سردابه را گویند که مردگانرا در آنجا جای دهند. (جهانگیری ) : چنین گفت با من ستاره شمارکه رستم کند دخم سام سوار. اسدی .رجوع به دخمه شود.
دخملغتنامه دهخدادخم . [ دَ ] (ع مص ) بزور راندن . (منتهی الارب ). سخت سپوختن . || از جای برکندن چیزی را. || آرمیدن با زن . (از منتهی الارب ).
دخمفرهنگ فارسی عمید۱. سرداب.۲. گور: ◻︎ چنین گفت با من ستارهشمار / که رستم کند دخم سام سوار (اسدی: ۴۰۶ حاشیه).
دژخملغتنامه دهخدادژخم . [ دُ خ ِ ] (ص مرکب ) بد خوی و طبیعت . (از برهان ). خشمگین . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).- دژخم شدن ؛ خشمگین شدن : دژخم شدو گفت ای که ترا خواهر و زن غرکس از پی زر تن چه نهد خوف و خطر بر. سو
دژخیملغتنامه دهخدادژخیم . [ دُ ] (ص مرکب ) (از : دژ، به معنی بد و زشت و درشت + خیم ، به معنی خوی و خلق ) بدخوی و بدطبیعت و بدروی . (برهان ). بدخصلت و زشت خو. (غیاث ). بدخوی . بدخو. بدطبع. (نسخه ای از لغت فرس اسدی ) : چنین گفت دژخیم نر اژدهاکه از چنگ من کس نیابد
ضخمدیکشنری عربی به فارسیوسعت دادن , بزرگ کردن , مفصل کردن , مفصل گفتن يا نوشتن , افزودن , بالا بردن , بزرگ شدن , تقويت کردن (صدا) , بزرگ , جسيم , سترگ , کلا ن , گنده , تنومند , بزرگ جثه
دژخیمفرهنگ فارسی عمید۱. جلاد؛ میرغضب: ◻︎ به دژخیم فرمود تا تیغ تیز / برآرد کُند تَنْش را ریزریز (فردوسی: ۲/۶۱) ◻︎ پس به دژخیم، خونیان دادم / سوی زندان خود فرستادم (نظامی۴: ۷۲۸).۲. [قدیمی] بدخو؛ بدخلق؛ زشتخو؛ بدنهاد.
دخمسینیلغتنامه دهخدادخمسینی . [ دُ خ َ ] (اِخ ) ابواحمد بکربن محمدبن حمدان بن غالب به این نسبت اشتهار یافته است . (انساب سمعانی ).
دخمرةلغتنامه دهخدادخمرة. [ دَ م َ رَ ] (ع مص ) پر کردن مشک را. || پنهان کردن و پوشیدن چیزی را. (منتهی الارب ).
دخمسةلغتنامه دهخدادخمسة. [ دَ م َ س َ ] (ع اِ) مرد گربز. (منتهی الارب ). || فریب . خدعه . || (مص ) فریب دادن . فریفتن . گول زدن .
دخمیسلغتنامه دهخدادخمیس . [ دَ ] (اِخ ) از قراء مصر است در نواحی غربی بدانجا منسوبست ابوالعباس احمدبن ابی الفضل بن ابی المجدبن ابی المعالی بن وهب متولد سال 602 هَ . ق . به حماة. پدرش وزیر ملک منصور ابی المعالی محمدبن ملک المظفر صاحب حماةو متوفی به سال <span cl
برکندنلغتنامه دهخدابرکندن . [ ب َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) کندن . جدا کردن از زمین . قلع کردن . قلع. اقتلاع . (تاج المصادر بیهقی ). قلع و قمع کردن . از جا درآوردن . از بیخ برآوردن . (آنندراج ). استیصال . (یادداشت مؤلف ). نزع . انتزاع : شمشیر تو شیر اوژند پرتاب تو پیل افک
راندنلغتنامه دهخداراندن . [ دَ ] (مص ) دور کردن . (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی متعلق به کتابخانه ٔ مؤلف ). طرد کردن . دور داشتن از نزد خود. رد کردن . بدر کردن . بیرون کردن و خارج کردن . (ناظم الاطباء). اخراج کردن . دور کردن کسی را از جایی . (آنندراج ). ابعاد. (یادداشت
دخمسینیلغتنامه دهخدادخمسینی . [ دُ خ َ ] (اِخ ) ابواحمد بکربن محمدبن حمدان بن غالب به این نسبت اشتهار یافته است . (انساب سمعانی ).
دخمرةلغتنامه دهخدادخمرة. [ دَ م َ رَ ] (ع مص ) پر کردن مشک را. || پنهان کردن و پوشیدن چیزی را. (منتهی الارب ).
دخمسةلغتنامه دهخدادخمسة. [ دَ م َ س َ ] (ع اِ) مرد گربز. (منتهی الارب ). || فریب . خدعه . || (مص ) فریب دادن . فریفتن . گول زدن .
دخمه ساختنلغتنامه دهخدادخمه ساختن . [ دَ م َ / م ِ ت َ] (مص مرکب ) دخمه کردن . گورخانه ساختن : خبر شد که سام نریمان بمردورا دخمه سازد همی زال گرد. فردوسی .یکی دخمه از بهر او ساختند همه فرش دیبا در ان
لاجوردخملغتنامه دهخدالاجوردخم . [ لاج ْ / ج َ وَ خ ُ ] (اِ مرکب ) کنایه از آسمان است و آن را خم لاجورد هم گویند. (برهان ).