درازدستیلغتنامه دهخدادرازدستی . [ دِ دَ ] (حامص مرکب ) درازدست بودن . حالت و کیفیت درازدست . طول ید. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به درازدست شود. || سلطه . سلطان . سلاطت . (یادداشت مرحوم دهخدا). غلبه . تسلط. || تطاول . (یادداشت مرحوم دهخدا). ستم و تعدی . (غیاث ). کنایه از غارت و جور وستم . (لغت
درازدستلغتنامه دهخدادرازدست . [ دِ دَ ] (ص مرکب ) آنکه دست دراز دارد. طویل الباع . طویل الید. طویل الیدین . (یادداشت مرحوم دهخدا). || حریص .طماع . (ناظم الاطباء) : اما بسیار طامع است و درازدست ، مال نه فراخور خویش می ستاند که صدهزارودویست هزار می ستاند. (آثار الوزراء عقیل
درازدستفرهنگ فارسی عمید۱. کسی که دستهای دراز داشته باشد.۲. [مجاز] متعدی؛ متجاوز.۳. [قدیمی، مجاز] شخص مسلط و چیره و غالب.۴. [قدیمی، مجاز] حریص؛ طماع.
درازدستلغتنامه دهخدادرازدست . [ دِ دَ ] (اِخ ) لقب کی اردشیر، یعنی بهمن بن اسفندیار. (از مفاتیح العلوم ). لقب اردشیر اول (466 - 424 ق . م .) پنجمین پادشاه هخامنشی . درازانگل . ریونددست . مهابهو. درغوبازو. ماکروخیر. مقروشر. طویل
تعدی کردنفرهنگ مترادف و متضاد۱. ستم کردن، ظلم کردن ≠ دادگری کردن ۲. تجاوز کردن، تخطی کردن ۳. تعرض کردن، درازدستی کردن
غلبهفرهنگ مترادف و متضاداستیلا، پیروزی، تسلط، تصرف، چیرگی، درازدستی، سلطه، سیطره، ظفر، فتح، قهر، نجاح، نصرت
سلطنةلغتنامه دهخداسلطنة. [ س َ طَ ن َ ] (ع اِمص ) درازدستی . || درازبالایی . || قهر و غلبه . (غیاث ) (آنندراج ). رجوع به سلطنت شود.