دراندنلغتنامه دهخدادراندن . [ دَ دَ ] (مص ) پاره کردن .بردراندن . بیشتر در تداول عوام ، دریدن : بانگ او کوه بلرزاند چون شنه ٔ شیرسم او سنگ بدراند چون نیش گراز. منوچهری .بمیراند آتش فتنه ها را و خراب کند علامتهای آنراو براندازد آثار آ
درآگنیدنلغتنامه دهخدادرآگنیدن . [ دَ گ َ دَ ] (مص مرکب ) آگنیدن . پر کردن . انباشتن . رجوع به آکنیدن شود.
درانیدنلغتنامه دهخدادرانیدن . [ دَ دَ / دِرْ را دَ ] (مص ) متعدی دریدن . ولی قدما دریدن را لازم و متعدی استعمال می کردند. (یادداشت مرحوم دهخدا). چاک دادن و شکافتن کنانیدن و پاره کردن و دریدن کنانیدن . (ناظم الاطباء). پاره پاره کردن . پاره کردن . تمزیق . خرق . قَ
پذیرانیدنلغتنامه دهخداپذیرانیدن . [ پ َ دَ ] (مص ) قبول کنانیدن . || تکفیل ؛ پذیرفتاری دادن و پذیرانیدن . (منتهی الارب ). || معترف گردانیدن .
چشم دراندنلغتنامه دهخداچشم دراندن . [چ َ / چ ِ دَ دَ ] (مص مرکب ) چشم چهار کردن . چشم پنگان کردن . رجوع به چشم و چشم درنده و چشم دریده شود.
بردراندنلغتنامه دهخدابردراندن . [ ب َ دَ دَ ] (مص مرکب ) دراندن : زهره ٔ دشمنان بروز نبردبردرانی چو شیر سینه ٔ رنگ . فرخی .بردران ای دل تو ایشان را مایست پوستشان برکن کشان جز پوست نیست . مولوی .رجوع به
tearدیکشنری انگلیسی به فارسیاشک، پارگی، چاک، گریه، سرشک، دریدن، پاره کردن، گسستن، دراندن، گسیختن، چاک دادن
tearsدیکشنری انگلیسی به فارسیاشک ها، اشک، پارگی، چاک، گریه، سرشک، دریدن، پاره کردن، گسستن، دراندن، گسیختن، چاک دادن
دمعةدیکشنری عربی به فارسی(معمولا بصورت جمع) اشک , سرشک , گريه , دراندن , گسيختن , گسستن , پارگي , چاک , پاره کردن , دريدن , چاک دادن , اشک , قطره اشک
چاکفرهنگ فارسی عمید۱. شکاف؛ تراک؛ رخنه.۲. (صفت) پاره.۳. (صفت) چاکدار.⟨ چاکچاک: (اسم صوت)۱. = چاکاچاک: ◻︎ ز بس نعره و چاکچاک تبر / ندانست کس پای گفتی ز سر (فردوسی: ۷/۳۴۳).۲. (صفت) پُر از چاک و شکاف؛ پارهپاره؛ بریدهبریده: ◻︎ همه دشت سر بود بیتن به خاک / به سر بر ز گرز گران چاک
چشم دراندنلغتنامه دهخداچشم دراندن . [چ َ / چ ِ دَ دَ ] (مص مرکب ) چشم چهار کردن . چشم پنگان کردن . رجوع به چشم و چشم درنده و چشم دریده شود.
بردراندنلغتنامه دهخدابردراندن . [ ب َ دَ دَ ] (مص مرکب ) دراندن : زهره ٔ دشمنان بروز نبردبردرانی چو شیر سینه ٔ رنگ . فرخی .بردران ای دل تو ایشان را مایست پوستشان برکن کشان جز پوست نیست . مولوی .رجوع به