درخشلغتنامه دهخدادرخش . [ ] (اِ)در فرهنگ اسدی چ پاول هورن به معنی دو گونه آورده می نویسد : دو گونه بود چون شیخ ، منجیک گفت :ریش درخشت بچشم آید ارزان همچو سر ماست قبه قبه بر نرم ...؟مرحوم دهخدا در مورد معنی لغت فوق چنین می نویسد: شاید عبارت اسدی اینطور بوده
درخشلغتنامه دهخدادرخش . [ دَ خ ُ ] (ص ) درخور. لایق . سزاوار. || (اِ) شوق . اشتیاق . (برهان ). رجوع به درخوش شود.
درخشلغتنامه دهخدادرخش . [ دَ رَ / دُ رَ / دُ رُ ] (اِ) درفش . روشنی . روشنایی .تابش . فروغ و روشنی هر چیزی . (از برهان ). روشنی . (غیاث ). تابندگی . (آنندراج ). شعشعه . پرتو : چو برزد سنان آفتاب بل
درخشلغتنامه دهخدادرخش . [ دُ رُ ] (اِخ ) نام آتشکده ای است در شهر ارمینه ، و بانی آن آتشکده راس مجوسی بوده و آنرا رأس البغل گویند و درهم بغلی منسوب به اوست ، و گویند شهر ارمینه و شیرازرا نیز او بنا کرده است . (از برهان ). نام آتشکده ای است که در شهر ارمینه مردی پارسی ساخته ، و در جهانگیری گو
درخشلغتنامه دهخدادرخش . [ دُ رُ ] (اِخ ) نام دهی است از ولایت قاین و قهستان و در آنجا گلیم را خوب می بافند. (برهان ) (آنندراج ). قریه ای از خره ٔ شاخن در قاینات . (یادداشت مرحوم دهخدا). دهی است از دهستان شاخنات بخش درمیان شهرستان بیرجند، واقع در 50هزارگزی شما
درخیزلغتنامه دهخدادرخیز. [ دَ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان سبلوئیه ٔ بخش زرند شهرستان کرمان . واقعدر 30هزارگزی جنوب زرند و 5هزارگزی باختر راه مالروزرند به رفسنجان . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8</
دیرخیزلغتنامه دهخدادیرخیز. (نف مرکب ) که دیر از خواب برخیزد. مقابل زودخیز: اشیاخ اثاولة؛ پیران دیرخیز سست رو. (منتهی الارب ). که دیر از جای خود بلند شود : دید هر کز خواب غفلت دیرخیزی کرد زودتیغ خون آلود بر بالین چوتیغ آفتاب . سوزنی .
ذرخشلغتنامه دهخداذرخش . [ ذُ رَ / ذُ رُ / ذَ رَ / ذَ رُ ] (اِ) بر وزن و معنی درخش است که برق و تابیدن و روشنی باشد. (برهان قاطع). و در لغت نامه ٔ اسدی آمده است ، ذرخش برق است و گویند که در زب
دِرَخشflash 2, flashlightواژههای مصوب فرهنگستانوسیلهای برای تولید نور زیاد و آنی در هنگام عکس گرفتن
درخشاندنلغتنامه دهخدادرخشاندن . [ دُ / دَ / دِ رَ دَ ] (مص ) درخشانیدن . (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به درخشانیدن شود.
درخشانیلغتنامه دهخدادرخشانی . [ دُ / دَ / دِ رَ ] (حامص ) حالت و چگونگی درخشان . تابش . تلألؤ : هر یک از خوبی چون باغ به هنگام بهاروز درخشانی چون ماه به هنگام سحر. فرخی .</
درخشانلغتنامه دهخدادرخشان . [ دُ / دَ / دِ رَ ] (نف ) درفشان . درخشنده . رخشان . تابان .روشنی دهنده . (برهان ). لرزان و تابان . (غیاث ) (آنندراج ). لامع. نوربخش . ضیاپاش . (ناظم الاطباء). در حال درخشیدن . ابلج . بارق . براق . ب
درخشانیدنلغتنامه دهخدادرخشانیدن . [ دُ / دَ / دِ رَ دَ ](مص ) درخشاندن . به درخشیدن داشتن . (یادداشت مرحوم دهخدا). درخشیدن کنانیدن . پرتو انداختن . (ناظم الاطباء): ابراق ، الاحة؛ درخشانیدن شمشیر را. زهو؛ درخشانیدن تیغ. (از منتهی ا
درخششلغتنامه دهخدادرخشش . [ دُ / دَ / دِ رَ ش ِ ] (اِمص ) عمل درخشیدن . اسم از درخشیدن . درخشندگی . روشنی . رونق . تابداری . (ناظم الاطباء). پرتوافکنی . روشنی دهی : میان بزرگان درخشش مراست چو بخ
ادرخشلغتنامه دهخداادرخش . [ اَ رَ ] (اِ) درخش . برق آتش آسمانی که به تازی صاعقه خوانند. (آنندراج ). بعضی صاعقه و رعد را گفته اند و بقول اکثر لغتی است در درخش و بقول سامانی درخش مخفف آذرخش است : برق بالفتح ؛ درخش و ادرخش . (منتهی الارب ). و رجوع به آذرخش شود.
درخشاندنلغتنامه دهخدادرخشاندن . [ دُ / دَ / دِ رَ دَ ] (مص ) درخشانیدن . (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به درخشانیدن شود.
درخش کردنلغتنامه دهخدادرخش کردن . [ دُ / دَ رَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) برق زدن . (یادداشت مرحوم دهخدا): برقت السماء؛ درخش کرد آسمان . (زمخشری ).
درخشانیلغتنامه دهخدادرخشانی . [ دُ / دَ / دِ رَ ] (حامص ) حالت و چگونگی درخشان . تابش . تلألؤ : هر یک از خوبی چون باغ به هنگام بهاروز درخشانی چون ماه به هنگام سحر. فرخی .</
درخشان کردنلغتنامه دهخدادرخشان کردن . [ دُ / دَ / دِ رَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) نورانی کردن . تاباندن .روشن کردن . زدودن تیرگی و تابناک کردن : کنون باتو آیم به درگاه اوی درخشان کنم تیره گون ماه اوی .
درخشانلغتنامه دهخدادرخشان . [ دُ / دَ / دِ رَ ] (نف ) درفشان . درخشنده . رخشان . تابان .روشنی دهنده . (برهان ). لرزان و تابان . (غیاث ) (آنندراج ). لامع. نوربخش . ضیاپاش . (ناظم الاطباء). در حال درخشیدن . ابلج . بارق . براق . ب
پیکران درخشلغتنامه دهخداپیکران درخش . [ پ َ / پ ِ ک َن ِ دِ رَ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) کنایه از ستاره های آسمانی باشد. (برهان ) صاحب انجمن آرا و هم صاحب آنندراج آرند که در فرهنگ جهانگیری و برهان بمعنی ستارگان آسمان آورده و خطاست ، در بای عربی نوشتن باید زیرا که بی
خورشیدرخشلغتنامه دهخداخورشیدرخش . [خوَرْ / خُرْ، رَ ] (ص مرکب ) عالی مرتبه . آنکه اسب چون خورشید دارد. کنایه از مرد بلندمقام : خسرو اقلیم بخش تاج ستان ملوک رستم خورشیدرخش باج ستان ملوک .خاقانی .
زردرخشلغتنامه دهخدازردرخش . [ زَ رَ ] (اِ مرکب ) نوعی اسب که رنگ سرخ و سفید در وی بهم آمیخته . بعضی گویند اسبی است با رنگ میان سیاه وبور. (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به رخش و زرد شود.
ناردرخشلغتنامه دهخداناردرخش . [ دَ رَ ] (اِخ ) مؤلف یشتها بنقل از یاقوت آرد: مؤلف دیگری مینویسد که ناردرخش آتشکده ٔ معروف مغها در شیز واقع است و پادشاهان ایران در هنگام به تخت نشستن پیاده به زیارت آن می آمدند. اهالی مراغه این ناحیه را گزن می نامند... آتشکده ٔ ناردرخش (آذر درخش ) شیز که یاقوت ا
آدرخشلغتنامه دهخداآدرخش . [ رَ ] (اِ) برق . || درخش . صاعقه . آتش آسمانی : نباشد زین زمانه بس شگفتی اگر بر ما ببارد آدرخشا. رودکی .خصمت بود به جنگ خف و تیرت آدرخش تو همچو کوه و تیربداندیش تو صدا. اسدی .