دردچینلغتنامه دهخدادردچین . [ دَ ] (نف مرکب ) دردچیننده . چیننده ٔ درد. آنکه درد را برمیدارد. (ناظم الاطباء). مونس و غمخوار. (آنندراج ). کسی که آرزو کند درد و بلای کسی دیگر بدو اصابت کند و فدای او گردد. غمخوار و دلسوز : بدین آسمانی زمین توام ز چینم ولی دردچین توا
دردچینفرهنگ فارسی عمید۱. آنکه یا آنچه درد را بردارد و برطرف سازد؛ علاجکنندۀ درد.۲. دلسوز و غمخوار.۳. کسی که از فرط مهر و محبت آرزو کند که درد و مرض محبوبش به جان وی افتد و بلاگردان او شود: ◻︎ بدین آسمانی زمین توٲم / ز چینم ولی دردچین توٲم (نظامی۶: ۹۹۹).
درپیچیدنلغتنامه دهخدادرپیچیدن . [ دَ دَ ] (مص مرکب ) پیچیدن . تا کردن . ته کردن . لوله کردن . در لفاف کردن . لفافه کردن . (ناظم الاطباء). لف . (دهار) (تاج المصادر بیهقی ). درنوشتن . درنوردیدن . طی کردن . نوردیدن . ادماج . التواء. انعساف . کثافة. لف : نَول ؛ اقطیرار درپیچیدن و خمیدن گیاه . تزمیل ؛
درچدنلغتنامه دهخدادرچدن . [ دَ چ ِدَ ] (مص مرکب ) مخفف درچیدن . رجوع به درچیدن شود.- درچدن دامن ؛ برزدن دامن . آماده و مهیا. و مجهز شدن : بربسته میان و درزده ناوک بگشاده عنان و درچده دامن .مسعودسعد.
درچیدنلغتنامه دهخدادرچیدن . [ دَ دَ ] (مص مرکب ) چیدن . ورچیدن . جمع کردن : تعجیة؛ درچیدن و کج کردن روی را. تکور؛ درچیده شدن . (از منتهی الارب ).- خویشتن درچیدن ؛ از مردم دوری کردن و تنهایی گزیدن : خویش را رسوا مکن در شهر چین عاقلی جو
دردگنلغتنامه دهخدادردگن . [ دَ گ ِ ] (ص مرکب ) دردگین . با درد. رنجور. اَلِم . اَلِمَة. (یادداشت مرحوم دهخدا).
دردگینلغتنامه دهخدادردگین . [ دَ ] (ص مرکب ) دردگن . دردناک . دردمند. ضعیف شده . دردناک . بِدردآورده شده . (ناظم الاطباء). اَلِم . اَلِمَة. وَجِع. شَکِع. ألیم . نَصِب : اَنسی ̍، نسی ٔ، ملک ؛ مرد دردگین . (منتهی الارب ). اکتلاء؛ دردگین کرده شدن از ضرب . تعص ؛ دردگین شدن اعصاب کسی از بسیار رفتن
دردستانفرهنگ فارسی عمیدستانندۀ درد؛ آنکه یا آنچه درد و مرض را بردارد و برطرف سازد؛ دردبرچین؛ دردچین.
دردستانلغتنامه دهخدادردستان . [ دَس ِ ] (نف مرکب ) دردستاننده . دردچین . ستاننده ٔ درد. دردگیرنده . || بمجاز، غمخوار : من دردستان تو نهانی تو درد دل که می ستانی ؟نظامی .
درد چیدنلغتنامه دهخدادرد چیدن . [ دَ دَ ] (مص مرکب ) درد برچیدن . کنایه از تیمار و بیمارداری و درد دیگری بر خود گرفتن . (آنندراج ). پیشینیان عقیده داشته اند که اگر کسی از راه تنفس دیفتری و گلودرد مریضی را به خود انتقال دهد مریض شفا یابد، و بسیار می شده که مادران نسبت به فرزندان این کار را می کرده
زمینلغتنامه دهخدازمین . [ زَ ] (اِ) ترجمه ٔ ارض ، در زمی گذشت . (آنندراج ). بمعنی معروف است و این مرکب است به لفظ «زم » که بمعنی سردی است و «یا نون » نسبت ، چنانکه در سیمین و زرین . چون جوهر ارض سرد است ، لهذا به این اسم مسمی گردید. گاهی نون حذف کرده زمی هم گویند. (غیاث ). ارض و تراب و خاک و