درزیلغتنامه دهخدادرزی . [ دَ رَ / دُ ] (ص نسبی ) منسوب به طایفه ٔ دروز که از اهالی شامات بوده اند. (ناظم الاطباء). واحد دروز، که طایفه ای هستند باطنی مذهب و دارای معتقدات سری . (از اقرب الموارد). رجوع به دروز و دروزیه شود.
درزیلغتنامه دهخدادرزی . [ دُ / دَ ] (اِخ ) محمدبن اسماعیل درزی ، مکنی به ابوعبداﷲ. از صاحبان دعوت برای تألیه و پرستش الحاکم بأمراﷲ عبیدی فاطمی . نسبت طایفه ٔ درزیه به اوست . گویند که او ایرانی الاصل است و در اواخر سال 407 ه
درزیلغتنامه دهخدادرزی . [ دَ ] (ص ، اِ) خیاط. (آنندراج ). کسی که خیاطی می کند و جامه می دوزد. (ناظم الاطباء). خیاط. (تاج العروس ). جامه دوز و آن فارسی است و عرب از فارسی گرفته است چه درزن در فارسی به معنی سوزن است .(یادداشت بخط مرحوم دهخدا). درزن گر. بیطَر. (یادداشت مرحوم دهخدا). خائط. خاط. خ
درزییلغتنامه دهخدادرزیی . [ دَ ] (حامص ) عمل و کار درزی . خیاطی . درزیگری . خیاطت . دوزندگی . درزنگری .
ژدرزیلغتنامه دهخداژدرزی . [ ژِ رُ ] (اِخ ) نام ناحیتی از ایران باستان میان فارس و بلوچستان که امروز مکران نامیده میشود. آمین مارسلن اغلب ولایاتی را که بروزگار وی تحت حکمرانی بیدخش ها و پادشاهان جزء و ساتراپ ها اداره میشد نام برده است و منجمله ژدرُزی را از ایالات ایران شمرده است . (ترجمه ٔ ایرا
دیرزیلغتنامه دهخدادیرزی . (اِ مرکب ) نام روز بیست و هفتم از ماههای ملکی . (برهان ) (آنندراج ) (جهانگیری ).
دیرزیلغتنامه دهخدادیرزی . (نف مرکب ) دیرزینده . بسیار پاینده . دیرپای . که دیر بماند. بسیار عمر کننده : دیرزی به که دیر یابد کام کز تمامی است کار عمر تمام .نظامی .
درزیارتلغتنامه دهخدادرزیارت . [ دَ رَت ْ ] (اِخ ) دهی است از دهستان گاوکان بخش جبال بارز شهرستان جیرفت واقع در 115 هزارگزی جنوب خاوری مسکون و 6 هزارگزی شمال راه مالرو سبزواران به کروک ، با 200 ت
درزیانلغتنامه دهخدادرزیان . [ دَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان بالک بخش مریوان شهرستان سنندج واقع در 11 هزارگزی جنوب دژ شاهپور و 3 هزارگزی خاور راه اتومبیل رو مریوان به رزاب ، با 300 تن سکنه . آب
درزیجانلغتنامه دهخدادرزیجان . [ دَ ] (اِخ ) نام قریه ای از قرای بغداد که در قسمت پایین آن در جانب غربی رود دجله قرار دارد. حمزه گوید درزیجان یکی از شهرهای هفتگانه به شمار می رفت که متعلق به اکاسره بود و مجموع آنها به نام مدائن خوانده می شد. اصل این نام «درزیندان » بوده و در تعریب درزیجان شده است
درزیجانیلغتنامه دهخدادرزیجانی . [ دَ ] (ص نسبی ) منسوب به درزیجان که قریه ای است در سه فرسخی بغداد. (از الانساب سمعانی ) (از لباب الانساب ).
دیوزیلغتنامه دهخدادیوزی . [ وْ ] (ص مرکب ) درزی ِّ دیو. آنکه بلباس دیوان باشد و درزی ِّ آنها بود. (ناظم الاطباء).
وذارةلغتنامه دهخداوذارة. [ وُ رَ] (ع اِ) تراشه ٔ درزی . (منتهی الارب ) (آنندراج ). آنچه را که درزی در برش جامه دور می اندازد و تریشه های درزی . (ناظم الاطباء). قواره ٔ خیاط. (اقرب الموارد).
درزی کلا شیخلغتنامه دهخدادرزی کلا شیخ . [ دَ ک َ ش ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان بانصر بخش بابلسر شهرستان بابل واقع در 5 هزار و پانصد گزی شمال بابل و کنار راه شوسه ٔ بابل به بابلسر با 780 تن سکنه . آب آن از چاه است . (از فرهنگ جغرافیا
درزی کلا بزرگلغتنامه دهخدادرزی کلا بزرگ . [ دَ ک َ ب ُ زُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان لاله آباد بخش مرکزی شهرستان بابل واقع در 18 هزارگزی جنوب باختری بابل و 6 هزارگزی شمال راه شوسه ٔ بابل به آمل ، با 385</spa
درزی کردنلغتنامه دهخدادرزی کردن . [ دَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) خیاطت . (یادداشت مرحوم دهخدا). خیاطی کردن . خیاطی . و رجوع به درزی شود.
درزی کلا کوچکلغتنامه دهخدادرزی کلا کوچک . [ دَ ک َ کو چ َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان لاله آباد بخش مرکزی شهرستان بابل واقع در 19 هزارگزی جنوب باختری بابل و 7 هزارگزی شمال راه شوسه ٔ بابل به آمل . آب آن از فاضلاب دشت سر و رودخانه ٔ کار
درزی کلا نصیرائیلغتنامه دهخدادرزی کلا نصیرائی . [ دَ ک َ ن َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان مشهد گنج افروز بخش مرکزی شهرستان بابل واقع در 3 هزارگزی جنوب بابل و 2 هزارگزی باختر راه شوسه ٔ بابل به بابل کنار، با 700</
دودرزیلغتنامه دهخدادودرزی . [ دُ دَ ] (حامص مرکب ) صفت و حالت دودرز. داشتن دو درز و شکاف . || کنایه از دودستگی و نفاق و دوتیرگی : دودرزی ز دل بشکند کوه راپراکندگی آرد انبوه را. نظامی .رجوع به دودستگی شود.
ژدرزیلغتنامه دهخداژدرزی . [ ژِ رُ ] (اِخ ) نام ناحیتی از ایران باستان میان فارس و بلوچستان که امروز مکران نامیده میشود. آمین مارسلن اغلب ولایاتی را که بروزگار وی تحت حکمرانی بیدخش ها و پادشاهان جزء و ساتراپ ها اداره میشد نام برده است و منجمله ژدرُزی را از ایالات ایران شمرده است . (ترجمه ٔ ایرا
گودرزیلغتنامه دهخداگودرزی . [ دَ ] (اِخ ) (چال ...) نام منطقه ای است در جنوب غربی بروجرد مشتمل بر چند دهکده .
گودرزیلغتنامه دهخداگودرزی . [ دَ ] (اِخ ) هشت فرسخ میانه ٔ جنوب و مشرق گله دار است . (فارسنامه ٔ ناصری ).