درمانلغتنامه دهخدادرمان . [ دَ رَ ] (ع مص ) به معنی دَرْم است در تمام معانی . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). دَرْم . دَرَم . دَرِم . دَرامة. و رجوع به درامة و درم شود.
درمانلغتنامه دهخدادرمان . [ دَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان آختاچی بخش حومه ٔ شهرستان مهاباد واقع در 14 هزارگزی خاور مهاباد و 13 هزارگزی خاور راه شوسه ٔ مهاباد به میاندوآب ، با 265 تن سکنه . آب
درمانفرهنگ فارسی عمید۱. (پزشکی) عملیاتی که برای مداوا شدن و بهبود مریض صورت میگیرد.۲. [مجاز] دوا؛ دارو.۳. [مجاز] چاره؛ علاج.
درمانلغتنامه دهخدادرمان . [ دَ ] (اِ) علاج و دوا و دارو. (برهان ). علاج بیمار. (غیاث ) (آنندراج ). دارو. (شرفنامه ٔ منیری ). چاره . آنچه درد را بزداید و چاره ٔ بیماری کند. مداوا. (ناظم الاطباء) : همانکه درمان باشد بجای درد شودوباز درد همان کز نخست درمان بود.
درمگانلغتنامه دهخدادرمگان . [ دِ رَ ] (اِ مرکب ) ج ِ درم . (یادداشت مرحوم دهخدا). || مسکوک نقره . مقابل دینارگان که مسکوک زرین است : که آمد یکی مرد بازارگان درمگان فروشد به دینارگان . فردوسی .سر بار بگشاد بازارگان درمگان در او بو
درمیانلغتنامه دهخدادرمیان . [ دَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان برخوار بخش حومه ٔ شهرستان اصفهان واقع در 28 هزارگزی شمال خاوری اصفهان و 4 هزارگزی راه فرعی حبیب آباد به اصفهان ، با 191 تن سکنه . آب
درمیانلغتنامه دهخدادرمیان . [ دَ ] (اِخ ) نام یکی از بخشهای پنجگانه ٔ تابع شهرستان بیرجند است . حدود بخش : از طرف شمال و باختر به بخش قاین ، از جنوب به بخش حومه از، خاور و جنوب شرقی به بخش خوسف . این بخش را بطور کلی میتوان بخش کوهستانی نامید که یک رشته ارتفاعات مانند کمربندی از شمال باختری بیرج
درمیانلغتنامه دهخدادرمیان .[ دَ ] (اِخ ) قصبه ٔ مرکزی بخش درمیان شهرستان بیرجند است . طول جغرافیائی آن 52 درجه و 57 دقیقه و عرض جغرافیائی 32 درجه و 43 دقیقه اس
دیرمانلغتنامه دهخدادیرمان . (نف مرکب ) دیرماننده . که دیرماند. که دیرپاید : کز عمر هزار ساله ٔ نوح صد دولت دیرمان ببینم . خاقانی .|| بقا و پایداری و بمعنای باقی و پایدار. (غیاث ) (آنندراج ).
درماندگیلغتنامه دهخدادرماندگی . [ دَ دَ / دِ ] (حامص مرکب ) صفت درمانده . بی چارگی . (آنندراج ). لاعلاجی . واماندگی . اضطرار. اعیاء. الجاء. توکل . خواع . (یادداشت مرحوم دهخدا).ضرورة. (دهار). عجز. فند. قلبة. (منتهی الارب ). کسح .مَندوری . (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوا
درماندنلغتنامه دهخدادرماندن . [ دَ دَ ](مص مرکب ) ماندن . عاجز و بی چاره بودن . (آنندراج ). عاجز شدن . بدبخت و بی نصیب شدن و بیچاره و بی نوا شدن .(ناظم الاطباء). گرفتار شدن . فروماندن . بی حرکت و جنبش شدن . عجز آوردن . نتوانستن . مضطر شدن . عاجز آمدن . (یادداشت مرحوم دهخدا). متحیر شدن . مبهوت شد
درماندهلغتنامه دهخدادرمانده . [ دَ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) پریشان . تنگدست . بی کمک . عاجز. ناچار. (ناظم الاطباء). ناتوان افتاده . از کار افتاده . رنجور. ازپاافتاده . فرومانده . حسیر. قردم . کلیل . (منتهی الارب ). لهیف . محصر. (دهار). مسکین . مضطر. مفهوت . مُلْجا
درماندهیلغتنامه دهخدادرماندهی . [ دَ دِ ] (حامص مرکب ) درمان دادن . چاره سازی . دلسوزی نسبت به دیگران از راه درمان کردن دردها و دشواریهای آنان . مداوا. معالجه : دردستانی کن و درماندهی تات رسانند به فرماندهی .نظامی .
درمانگاهلغتنامه دهخدادرمانگاه . [ دَ ] (اِ مرکب ) محل درمان . جایی که بیمار را معالجه کنند. || مطب . (یادداشت مرحوم دهخدا). کلینیک ؛به معنی مطب در بیمارستان ، و آن قسمتی از بیمارستان است که دارای تختخواب است و یک سرپزشک آنرا اداره می کند. (از لغات فرهنگستان ). مؤسسه ای برای تشخیص بیماری و درمان
remediesدیکشنری انگلیسی به فارسیدرمان ها، درمان، چاره، دارو، چاره یا فایده، درمان کردن، اصلاح کردن، جبران کردن، تعمیر کردن
treatingدیکشنری انگلیسی به فارسیدرمان، رفتار کردن، درمان کردن، تلقی کردن، سالم کردن، مورد عمل قرار دادن، بحث کردن، مربوط بودن به، مهمان کردن، درمان شدن
درمان بردنلغتنامه دهخدادرمان بردن . [ دَ ب ُ دَ ] (مص مرکب ) درمان پذیرفتن . درمان پذیری . درمان یافتن . برتافتن و تحمل کردن دارو و معالجه و مداوا : عاشق آشفته فرمان چون برددرد درمان سوز درمان چون برد.عطار.
درمان پذیرفتنلغتنامه دهخدادرمان پذیرفتن . [ دَ پ َ رُ ت َ ] (مص مرکب ) علاج پذیرفتن . قابلیت علاج یافتن . چاره پذیر شدن : نبود چاره حسودان دغا را ز حسدحسد آنست که هرگز نپذیرد درمان . فرخی .دلش می داد تا فرمان پذیردقوی دل گردد و درمان پذ
درمان جستنلغتنامه دهخدادرمان جستن . [ دَ ج ُ ت َ ] (مص مرکب ) دارو طلبیدن . درمان خواستن . علاج طلبیدن : با درد فراق تو به جان میزنم الحق درمان ز که جویم که ز خوی تو ندیدم . خاقانی .گر به داغت می کشد فرمان ببرور به دردت می کشد درمان
درمان زدنلغتنامه دهخدادرمان زدن . [ دَ زَدَ ] (مص مرکب ) این ترکیب در عبارت زیر از جهانگشای جوینی آمده است اما معنی آن روشن نیست : هم در پایه ٔ آن منبر و حریم آن مجمع چنان بود که درمان زدند و شراب آشکار خوردند.
درمان ساختنلغتنامه دهخدادرمان ساختن . [ دَ ت َ ] (مص مرکب ) دارو ترتیب دادن برای مداوا. || علاج کردن . چاره کردن : نباشد پزشکش کسی جز که شاه که درمانْش سازد به گنج و سپاه . اسدی .کید [ پادشاه هند ] دراندیشید و گفت چه درمان سازم این کار را
اندرمانلغتنامه دهخدااندرمان . [ اَ دَ ] (اِخ ) دهی است از بخش ری شهرستان تهران با 229 تن سکنه . آب آن از قنات و محصول آن غلات ، چغندرقند و صیفی است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
بیدرمانلغتنامه دهخدابیدرمان . [ دَ ] (ص مرکب ) (از: بی + درمان ) بدون درمان . بی علاج و لادوا. (آنندراج ). بی چاره و لاعلاج . (ناظم الاطباء). بیچاره . غیرقابل علاج : درد بیدرمان ؛ علاج ناشدنی . مرضی لاعلاج . (یادداشت مؤلف ). درمان ناپذیر. و رجوع به درمان شود : وگر ز
بارآوری دورۀ درمانcycle fecundityواژههای مصوب فرهنگستاناحتمال باردار شدن در حین اقدامات انجامشده در یک دورۀ قاعدگی که به درصد بیان میشود
پیشدرمانpremedicationواژههای مصوب فرهنگستانهر ماده یا عملی که جهت مهیا ساختن بیمار برای درمان اصلی تجویز شود