درولغتنامه دهخدادرو. [ دَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان باهوکلات بخش دشتیاری شهرستان چاه بهار واقع در هشت هزارگزی خاور دشتیاری و 6 هزارگزی جنوب راه مالرو دشتیاری به باهوکلات ، با 150 تن سکنه . آب آن از باران و راه آن مالرو است
درولغتنامه دهخدادرو. [ دِ رَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان شاهرود بخش شاهرود شهرستان هروآباد واقع در 27 هزارگزی شمال خاوری هشتچین و 21 هزارگزی راه شوسه ٔ هروآباد به میانه ، با 1276 تن سکنه . آب
درولغتنامه دهخدادرو. [ دِ رَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان گردیان بخش شاهپور شهرستان خوی واقعدر 26 هزار و پانصد گزی جنوب باختری شاهپور و 5 هزار و پانصد گزی جنوب راه ارابه رو چهریق - سینه کوه . آب آن از چشمه و راه آن مالرو است .
درولغتنامه دهخدادرو. [ دِ رَ / رُو] (اِمص ) عمل قطع کردن ساقه های گندم یا چیدن ساقه های جو و دیگر حبوب . قطع کردن زراعت . (غیاث ). حصاد و چیدن غله و بریدن علف و غله ٔ رسیده و یا نیم رس با داس . (ناظم الاطباء). درودن . این کلمه با شدن و کردن صرف شود. حصد. صرا
دروفرهنگ فارسی عمید۱. = درویدن۲. (اسم مصدر) برش بوتههای جو و گندم یا گیاهان دیگر از روی زمین با داس یا ماشین درو.⟨ درو کردن: (مصدر متعدی) بریدن گیاهان از روی زمین با داس یا ماشین درو؛ درویدن.
درگولغتنامه دهخدادرگو. [ دَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان ارسک بخش بشرویه ٔ شهرستان فردوس واقع در 20 هزارگزی جنوب بشرویه و 4 هزارگزی خاور راه شوسه ٔ عمومی بشرویه به دهک . آب آن از قنات و راه آن مالرو است . (از فرهنگ جغرافیایی ای
پیدرولغتنامه دهخداپیدرو. [ رُ ] (اِخ ) نام خلیفه ٔ دوم عیسی علیه السلام : نزدیک کمینه عالم توانتونی و پیدروست ملزم .حاذق گیلانی (از آنندراج ).
ذرولغتنامه دهخداذرو. [ ذَرْوْ ] (ع مص ) پرانیدن . || بردن . || ذرو ریح شی ٔ را؛ برداشتن باد آنرا. دامیدن . (تاج المصادر بیهقی ). || پریدن . || رفتن . پریدن و رفتن چیزی خود بخود. || برباد کردن خرمن گندم و جز آن تا از کاه پاک شود. دامیدن . (زوزنی ). || ذروشی ٔ؛ شکستن آنرا. || بشتاب رفتن . (تاج
سفر درون ـ درونinternal-internal tripواژههای مصوب فرهنگستانسفری که هر دو سر آن، یعنی مبدأ یا مقصد، در داخل محدودۀ مشخص باشد متـ . سفر دوسردرون
دروجلغتنامه دهخدادروج . [ دَ ] (ع ص ) باد تند و تیز، گویند: ریح دروج ، و نیز قدح یا سهم دروج ؛ تیر سریعو تند و تیز. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
دروندیلغتنامه دهخدادروندی . [ دُ وَ ] (حامص مرکب ) دروغ پرستی . (یادداشت مرحوم دهخدا). دروند بودن . عمل دروند. و رجوع به دُروَند شود.
حَصِيدٌفرهنگ واژگان قرآندروکردني - درو شده - بريده شده (از "حصد"به معناي بريدن و درو کردن زراعت. زراعت درو شده را نیز حصيد ميگويند)
درون رویهلغتنامه دهخدادرون رویه . [ دَ ی َ / ی ِ ] (اِ مرکب ) قسمت درونی .قسمت داخلی . (ناظم الاطباء). طرف درون . جانب انسی . مقابل بیرون رویه ، جانب وحشی . (یادداشت مرحوم دهخدا).
دروجلغتنامه دهخدادروج . [ دَ ] (ع ص ) باد تند و تیز، گویند: ریح دروج ، و نیز قدح یا سهم دروج ؛ تیر سریعو تند و تیز. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
دروندیلغتنامه دهخدادروندی . [ دُ وَ ] (حامص مرکب ) دروغ پرستی . (یادداشت مرحوم دهخدا). دروند بودن . عمل دروند. و رجوع به دُروَند شود.
دزدرولغتنامه دهخدادزدرو. [ دُ رَ / رُو ] (اِ مرکب ) مَعبر تنگ و باریک که دزد تواند رفت . سوراخی درخانه که دزداز آن به درون تواند آمد. (یادداشت مرحوم دهخدا).
پیدرولغتنامه دهخداپیدرو. [ رُ ] (اِخ ) نام خلیفه ٔ دوم عیسی علیه السلام : نزدیک کمینه عالم توانتونی و پیدروست ملزم .حاذق گیلانی (از آنندراج ).
خدرولغتنامه دهخداخدرو. (اِخ ) قریه ای است به فاصله ٔچهل وشش هزارگزی شمال قلعه ٔ سرکاری معروف متصل به دریای سرخ آب علاقه ٔ حکومت درجه دو ارغستان ولایت قندهار افغانستان بمختصات جغرافیایی زیر: طول شرقی 67 درجه و28 دقیقه و <span
خودرولغتنامه دهخداخودرو. [ خوَدْ / خُدْ ] (نف مرکب ) که نکِشته و ننشانده اند. که تخم آن نکشته اند. که بی افشاندن تخم یا غرس نهال روید. نبات وحشی . دیمی . که بی کشتن روید. (یادداشت بخط مؤلف ). خودرسته و بخودی خود سبزشده ناکاشته . (ناظم الاطباء). خودروی <span c