دروشلغتنامه دهخدادروش . [ دُ / دَ ] (اِ) (با واو مجهول ) نشتر حجام را گویند که بدان رگ می گشایند و به عربی مبضعخوانند. (برهان ). نیشتر حجام . (آنندراج ) (انجمن آرا). نیشتر باشد که حجامان بدان رگ بگشایند و آن را نشتر و شست و کلک نیز خوانند و به تازی مبضع نامند
دروشلغتنامه دهخدادروش . [ دِ رَوْ / رو ] (اِ) درفش . (جهانگیری ). افزار کفشدوزان و امثال آنها. (برهان ). موافق معانی درفش ، و این افصح است از درفش چه فاء در اصل لغت نیامده بلکه از استعمال متأخرین عجم است که با عرب آمیخته اند. (آنندراج ) (انجمن آرا). || آلت س
درویشلغتنامه دهخدادرویش . [ دَرْ ] (اِخ ) شاخه ای از تیره ٔ عبدالوند هیهاوند از طایفه ٔ چهار لنگ بختیاری . (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 76).
دروزلغتنامه دهخدادروز. [ دُ ] (اِخ ) درزیه . طایفه ای از اسماعیلیان که در کوهستانهای شام باشند منسوب به ابومحمد عبداﷲ درزی صاحب دعوت حاکم بأمراﷲ فاطمی . (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به درزیه و دروزیه شود.
دروزلغتنامه دهخدادروز. [ دُ ] (ع اِ) ج ِ دَرز. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). ج ِ درز،به معنی شکاف جامه که دوخته باشند. (آنندراج ). و به معنی محل پیوند دو چیز. (غیاث ). رجوع به درز شود.- بنات الدروز ؛ شپش و رشک . (دهار) (از لسان العرب ).
درویشلغتنامه دهخدادرویش . [ دَرْ ] (اِخ ) ابن محمدبن احمد طالوی ، مکنی به ابوالمعالی . ادیب قرن دهم هجری است . رجوع به طالوی در ردیف خود شود.
درویشلغتنامه دهخدادرویش . [ دَرْ ] (اِخ ) (غلامحسین ...) معروف به درویش خان (1251 - 1305 هَ . ق .). آهنگساز ایرانی و استاد بزرگ تار متولد تهران ، پدرش بشیر طالقانی کارمند اداره ٔ پست و با موسیقی آشنا بود و پسر را در حدود <span
دروشتلغتنامه دهخدادروشت . [ ] (اِ) تیر باشد. (لغت فرس اسدی ) : ای مسلمانان زنهار ز کافر بچگان که به دروشت بتان چگلی گشت دلم . عماره .مرحوم دهخدا در یادداشتی با علامت تردید و استفهام آن را از دروشتن به معنی درو کردن دانسته و گشت را ن
دروشةلغتنامه دهخدادروشة. [ دَرْ وَ ش َ ](ع مص ) کار درویشان را کردن . (از اقرب الموارد). درویشی . تَدَروُش . (از اقرب الموارد) : نشاء فقیراً و سلک طریق المشیخةو الدروشة فطاف البلاد و زار مرقدالشیخ عبدالقادر الکیلانی . (خلاصةالاثر). و رجوع به درویش و درویشی شود.
دروشیدنواژهنامه آزادلرزیدن (پهلوی) دِروشیدَن، دِرَفشیدَن؛ لرزیدن از ترس یا سرما. (دروشیدن ویژه جاندار است، مثلاً برای زمین لرزه به کار نمی رود.)
داغ دروشلغتنامه دهخداداغ دروش . [ غ ِ دِ رَو / رُو ] (ترکیب اضافی ) داغ درفش . داغی که با درفش بر اندام پدید آرند. درفش داغ . دروش داغ . داغی که برای امتیاز چهارپایان و ستوران بر اندام آنان پدید آرند بوسیله ٔ درفش گداخته به آتش : بموسم
داغ و درفشلغتنامه دهخداداغ و درفش . [ غ ُدِ رَ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) داغ و دروش . درفش داغ . دروش داغ . رجوع به داغ درفش و ترکیبات داغ شود.
داغ درفشلغتنامه دهخداداغ درفش . [ غ ِ دِ رَ ] (ترکیب اضافی ) داغ دروش . درفش داغ . داغ کردن با درفش . داغ که با درفش تفته براندام پدید آرند. رجوع به دروش و داغ و درفش شود.
قرطلغتنامه دهخداقرط. [ ق َ رَ ] (ع مص ) آویزان دروش گردیدن . گویند: قَرِطَ التیس قَرَطاً؛ آویزان دروش گردید تکه . (منتهی الارب ). قرط التیس قرطاً؛ کان له زنمتان معلقتان فی اذنیه فهو اقرط. (اقرب الموارد).
دروشتلغتنامه دهخدادروشت . [ ] (اِ) تیر باشد. (لغت فرس اسدی ) : ای مسلمانان زنهار ز کافر بچگان که به دروشت بتان چگلی گشت دلم . عماره .مرحوم دهخدا در یادداشتی با علامت تردید و استفهام آن را از دروشتن به معنی درو کردن دانسته و گشت را ن
دروشةلغتنامه دهخدادروشة. [ دَرْ وَ ش َ ](ع مص ) کار درویشان را کردن . (از اقرب الموارد). درویشی . تَدَروُش . (از اقرب الموارد) : نشاء فقیراً و سلک طریق المشیخةو الدروشة فطاف البلاد و زار مرقدالشیخ عبدالقادر الکیلانی . (خلاصةالاثر). و رجوع به درویش و درویشی شود.
دروشیدنواژهنامه آزادلرزیدن (پهلوی) دِروشیدَن، دِرَفشیدَن؛ لرزیدن از ترس یا سرما. (دروشیدن ویژه جاندار است، مثلاً برای زمین لرزه به کار نمی رود.)
داغ دروشلغتنامه دهخداداغ دروش . [ غ ِ دِ رَو / رُو ] (ترکیب اضافی ) داغ درفش . داغی که با درفش بر اندام پدید آرند. درفش داغ . دروش داغ . داغی که برای امتیاز چهارپایان و ستوران بر اندام آنان پدید آرند بوسیله ٔ درفش گداخته به آتش : بموسم
داغ و دروشلغتنامه دهخداداغ و دروش . [ غ ُ دِ رَو / رُو ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) داغ دروش . داغ و درفش . رجوع به داغ درفش و داغ و درفش و ترکیبات داغ شود.
کندروشلغتنامه دهخداکندروش . [ ک َ دَ ] (اِ) زمین پشته پشته . (برهان ) (رشیدی ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). شیب دار. (از فهرست ولف ).
تندروشلغتنامه دهخداتندروش . [ ت ُ رَ وِ ] (ص مرکب ) تیزرفتار. سریعالحرکه . تندرفتار. تندرو. پرتلاطم : چو کوه کوه در او موجهای تندروش چو پیل پیل نهنگان هول مردمخوار. فرخی .رجوع به تند و دیگر ترکیبهای آن شود.