درویشلغتنامه دهخدادرویش . [ دَرْ ] (اِخ ) شاخه ای از تیره ٔ عبدالوند هیهاوند از طایفه ٔ چهار لنگ بختیاری . (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 76).
درویشلغتنامه دهخدادرویش . [ دَرْ ] (اِخ ) ابن محمدبن احمد طالوی ، مکنی به ابوالمعالی . ادیب قرن دهم هجری است . رجوع به طالوی در ردیف خود شود.
درویشلغتنامه دهخدادرویش . [ دَرْ ] (اِخ ) (غلامحسین ...) معروف به درویش خان (1251 - 1305 هَ . ق .). آهنگساز ایرانی و استاد بزرگ تار متولد تهران ، پدرش بشیر طالقانی کارمند اداره ٔ پست و با موسیقی آشنا بود و پسر را در حدود <span
درویشلغتنامه دهخدادرویش . [ دَرْ ] (اِخ ) احمد قابض . از وزرا و رجال دولت تیموریان در هرات . وی ابتدا جزو اراذل عمال بود و به صاحب جمعی و قابضی قیام می نمود سپس ترقی کرد و امیر تومان دارالسلطنه ٔ هرات شد. در سال 911 هَ . ق . بوسیله ٔ خواجه صاین الدین علی دستگی
درویشلغتنامه دهخدادرویش . [ دَرْ ] (اِخ ) تیره ای از طایفه ٔ بابا احمدی هفت لنگ . (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 73).
دروشلغتنامه دهخدادروش . [ دُ / دَ ] (اِ) (با واو مجهول ) نشتر حجام را گویند که بدان رگ می گشایند و به عربی مبضعخوانند. (برهان ). نیشتر حجام . (آنندراج ) (انجمن آرا). نیشتر باشد که حجامان بدان رگ بگشایند و آن را نشتر و شست و کلک نیز خوانند و به تازی مبضع نامند
دروزلغتنامه دهخدادروز. [ دُ ] (اِخ ) درزیه . طایفه ای از اسماعیلیان که در کوهستانهای شام باشند منسوب به ابومحمد عبداﷲ درزی صاحب دعوت حاکم بأمراﷲ فاطمی . (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به درزیه و دروزیه شود.
دروزلغتنامه دهخدادروز. [ دُ ] (ع اِ) ج ِ دَرز. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). ج ِ درز،به معنی شکاف جامه که دوخته باشند. (آنندراج ). و به معنی محل پیوند دو چیز. (غیاث ). رجوع به درز شود.- بنات الدروز ؛ شپش و رشک . (دهار) (از لسان العرب ).
دروشلغتنامه دهخدادروش . [ دِ رَوْ / رو ] (اِ) درفش . (جهانگیری ). افزار کفشدوزان و امثال آنها. (برهان ). موافق معانی درفش ، و این افصح است از درفش چه فاء در اصل لغت نیامده بلکه از استعمال متأخرین عجم است که با عرب آمیخته اند. (آنندراج ) (انجمن آرا). || آلت س
درویشالغتنامه دهخدادرویشا. [ دَرْ ] (اِخ ) دهی است از دهستان فرد بخش لردگان شهرستان شهرکرد. واقع در 48هزارگزی خاور لردگان و 42 هزارگزی راه عمومی درویشا به لردگان ، با 241 تن سکنه . آب آن از چشم
درویشانلغتنامه دهخدادرویشان . [ دَرْ ] (اِخ ) دهی است از دهستان ایلی تیمور بخش حومه ٔ شهرستان مهاباد. واقع در 45 هزار و پانصد گزی جنوب خاوری مهاباد و 23هزارگزی خاور راه شوسه ٔ مهاباد به سردشت ، با 379<
درویشانلغتنامه دهخدادرویشان . [ دَرْ ] (اِخ ) دهی است از دهستان باغ ملک . کنار راه اتومبیل رو هفتگل به ایذه . آب آن از رودخانه ٔ زرد و راه آن اتومبیل رو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
درویشانلغتنامه دهخدادرویشان . [ دَرْ ] (اِخ ) دهی است از دهستان پشتکوه بخش اردل شهرستان شهرکرد. واقع در 35هزارگزی شمال باختری اردل و 6هزارگزی راه دوپلان به ناغان ،با 231 تن سکنه . آب آن از چشمه
درویشانلغتنامه دهخدادرویشان . [ دَرْ ] (اِخ ) دهی است از دهستان حومه ٔ بخش صحنه شهرستان کرمانشاهان . واقع در 4هزارگزی جنوب خاوری صحنه و یک هزار و پانصدگزی راه شوسه ٔ کرمانشاه همدان ، با 180 تن سکنه . آب آن از سراب بید سرخ و چشمه
چراغ اللـهفرهنگ فارسی عمیدپولی که به درویش یا نقال میدهند؛ پولی که درویش یا نقال معرکهگیر از مردم میگیرد.
درویش نوازیلغتنامه دهخدادرویش نوازی .[ دَرْ ن َ ] (حامص مرکب ) عمل درویش نواز. اکرام و انعام کردن و نواختن درویش را. درویش داری : به جوانمردی و درویش نوازی مشهوربه توانگردلی و نیک نهادی مشهود.سعدی .
درویش نهادلغتنامه دهخدادرویش نهاد. [ دَرْ ن ِ / ن َ ] (ص مرکب ) درویش طبیعت . درویش طبع. آنکه طبعاً درویش است . || صادق . ساده . بی آلایش .
درویش آبادلغتنامه دهخدادرویش آباد. [ دَرْ ](اِخ ) دهی است از دهستان حسنوند بخش سلسله شهرستان خرم آباد. واقع در 5هزارگزی خاور الشتر و 5هزارگزی خاور راه شوسه ٔ خرم آباد به الشتر. آب آن از سراب زز و راه آن مالرو است . (از فرهنگ جغرافی
درویش وارلغتنامه دهخدادرویش وار. [ دَرْ ] (ص مرکب ) چون درویش . بسان درویشان . همانند درویشان . درویش گونه : یکی نصیحت درویش وار خواهم کردکه این موافق شاه زمانه می آید. سعدی .پادشاهان را ثنا گویند و مدح من دعائی می کنم درویش وار.<br
درویش بقاللغتنامه دهخدادرویش بقال . [ دَرْ ب َق ْ قا ] (اِخ ) دهی است از دهستان سیس بخش شبستر شهرستان تبریز واقع در 14هزارگزی جنوب خاوری شبستر و 4هزارگزی راه شوسه ٔ صوفیان به سلماس و یکهزارگزی خط آهن جلفا، با <span class="hl" dir="
دوچقادرویشلغتنامه دهخدادوچقادرویش . [ دُ چ ِ دَرْ ] (اِخ ) دهی است از بخش سنجابی شهرستان کرمانشاه . واقع در 17 هزارگزی جنوب خاوری کوزران و 2 هزارگزی خاور راه فرعی کوزران به چهارزبر با 120 تن سکنه .
حسن درویشلغتنامه دهخداحسن درویش . [ ح َ س َ دَ ] (اِخ )رجوع به درویش حسن و مجالس النفائس ص 101 و 287 شود.
پیردرویشلغتنامه دهخداپیردرویش . [ دَرْ ] (اِخ ) امیر... هزاراسپی . وی و برادرش امیرعلی که بصفت شجاعت و سخاوت موصوف و معروف بودند از جانب میرزا ابوالقاسم بایر حکومت قندز و بقلان یافتند. امیر پیردرویش را با میرزا علاءالدوله حربی سخت اتفاق افتاده است که بهزیمت میرزا علاءالدوله منتهی شده . این مرد و
پیردرویشلغتنامه دهخداپیردرویش . [ دَرْ ] (اِخ ) نام یکی از یاران سلطان محمودخان بن سلطان ابوسعید. (حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 261).
خانه درویشلغتنامه دهخداخانه درویش . [ ن َ / ن ِ دَرْ ] (اِخ ) نام محلی است کنار راه آباده به شیراز میان آباده و حاجی آباد و در ششصد و بیست و دو هزار و هفتصدگزی تهران .