دست گردانلغتنامه دهخدادست گردان . [ دَ گ َ ] (نف مرکب ) گرداننده و به دور درآورنده با دست . چرخاننده به دست . || (ن مف مرکب ) با دست به دور وچرخش درآمده . گردانیده شده از دستی به دستی . || دستگردو. وام کردن . (تداول گناباد خراسان ). || (اِ مرکب ) وام . قرض . چیزی که به عاریت گیرند. (آنندراج ) <spa
دست گردانفرهنگ فارسی عمید۱. عمل دستبهدست کردن و دستبهدست گرداندن.۲. [مجاز] چیزی از کسی به عاریت گرفتن و پس دادن.
دست دست کردنلغتنامه دهخدادست دست کردن . [ دَ دَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) تعلل کردن . طول دادن . اهمال کردن . به طفره وقت گذراندن . انجام دادن کاری را عمداً به درازا کشاندن . این دست آن دست کردن . مماطله کردن .
پاس دستبهدستflip pass, hand-off passواژههای مصوب فرهنگستاندر بسکتبال، پاس نزدیک با حرکتی کوتاه و نرم که در آن توپ را مستقیماً به دست همتیمی میدهند
دست گرداندنلغتنامه دهخدادست گرداندن . [ دَ گ َ دَ ] (مص مرکب ) گرداندن و به دور درآوردن با دست . چرخاندن با دست . || با دست زیر و زبر کردن چنانکه برنج و گندم را پس از پاک کردن .
دست گردان دادنلغتنامه دهخدادست گردان دادن . [ دَ گ َ دَ ] (مص مرکب ) وام دادن . عاریت دادن . (از آنندراج ) : چون تهیدستی ز حد بگذشت سامان می دهندگوهر غلطان صدف را دست گردان می دهند.مخلص کاشی .
دست گردان شدنلغتنامه دهخدادست گردان شدن . [ دَ گ َ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) دست به دست شدن . از دستی به دستی سیر داده شدن . انتقال یافته بودن از دستی به دستی . رجوع به دست گردان کردن شود.
دست گردان کردنلغتنامه دهخدادست گردان کردن . [ دَ گ َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) در دست چرخش دادن چیزی را. گرداندن چیزی دردست چنانکه سکه های زر و سیم را. صاحب آنندراج گوید رسم است که روز نوروز وقت تحویل زرها را به دست می گیرند و این را مبارک می شمارند چنانچه در هندوستان شب دوالی با همسر خود قمار باختن همین حکم
گردانلغتنامه دهخداگردان . [ گ َ ] (اِ) نوعی از کباب است و آن چنان باشد که گوشت مرغ یا گوسفند را در آب بجوشانند و بعد از آن آن را پر از داروهای گرم کرده به سیخ کشند و کباب کنند. (برهان ) (آنندراج ) (انجمن آرا) : شود سنانش چون بابزن در آتش حرب بجای مرغ مبارز شده ب
آهستهلغتنامه دهخداآهسته . [ هَِ ت َ / ت ِ ] (ص ، ق ) آرام . بی شرور : اوهر، شهرکیست به بر کوه نهاده و با آبهای بسیار، جائی بسیارکشت و مردمانی آهسته . (حدودالعالم ).شتاب گیرد و گرمی بوقت پاداشن صبور گردد و آهسته گاه بادافراه .<br
آشفتهلغتنامه دهخداآشفته . [ ش ُ ت َ / ت ِ ] (ن مف / نف ) خشمگین . بخشم آمده . مقابل آهسته : گهی آرمده و گه آرغده گهی آشفته و گه آهسته . رودکی .میغ چون ترکی آشفته که
یازیدنلغتنامه دهخدایازیدن . [ دَ ] (مص ) اراده کردن و قصد نمودن . (از برهان قاطع). آهنگ کردن . (فرهنگ رشیدی ) (انجمن آرا) (آنندراج ). گراییدن . متمایل شدن . مایل شدن . میل کردن . قصد چیزی کردن و روی آوردن یا نزدیک شدن یا کشیده شدن به سوی چیزی : بار ولایت بنه از دوش خ
تنگلغتنامه دهخداتنگ . [ ت َ ] (ص )ضد فراخ بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 278) (شرفنامه ٔ منیری ) (انجمن آرا) (آنندراج ). نقیض فراخ باشد. (برهان ). بی وسعت و ضیق و کم عرض . نقیض فراخ . (ناظم الاطباء). پهلوی تنگ بمعنی ضیق . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). باریک . کم عر
دستلغتنامه دهخدادست . [ دَ] (اِ) از اعضای بدن . دوقسمت جدا از بدن که در دو طرف تن واقع و از شانه به پائین فروآویخته است و از چند قسمت مرکب است : بازو و ساعد و کف دست و انگشتان . به عربی ید گویند. (برهان ). مقابل پای و بدین معنی ترجمه ٔ «ید» بود و دستان جمع آن . (از آنندراج ). آن جزء از بدن آ
دستلغتنامه دهخدادست . [ دَ ] (معرب ، اِ) لغت فارسی داخل در زبان عرب است . رجوع به دست در معانی مختلف شود. معرب است . (منتهی الارب ). جامه . (منتهی الارب ). لباس . (اقرب الموارد). || کاغد. (منتهی الارب ). ورق . (اقرب الموارد). || خانه . (منتهی الارب ). || مسند ملوک و جز آن . (منتهی الارب ). ج
دستلغتنامه دهخدادست . [ دَ ] (معرب ، اِ) معرب دشت فارسی . دشت . (دهار)(منتهی الارب ). صحراء.. ابوعبید در غریب المصنف آورده است که عرب شین را به سین تعریب کند چنانکه در نیشابور نیسابور، و در دشت ، دست گوید. (المزهر سیوطی ).
دستفرهنگ فارسی عمید۱. (زیستشناسی) عضوی از بدن انسان از شانه تا سرانگشتان.۲. عضوی از بدن انسان از سرانگشتان تا مچ: ◻︎ گرفتش دست و یکسو برد از آن پیش / حکایت کرد با او قصهٴ خویش (نظامی۲: ۲۴۸).۳. (زیستشناسی) هریک از دو پای جلو چهارپایان.۴. [مجاز] قدرت و سلطه.۵. [مجاز] قاعده و قانون.۶. [مج
داندستلغتنامه دهخداداندست . [ دَ ] (اِخ ) نام نیای دهم زرتشت پیامبر ایرانی . (این نام بصورتهای واندست ، ویدس ، وایدست نیز آمده است ). رجوع به مزدیسنا ص 69 شود.
دردستلغتنامه دهخدادردست . [ دَ دَ ] (ص مرکب ) موجود و مهیا. (آنندراج ). آماده . حاضر. مهیا. (ناظم الاطباء).- در دست دادن ؛ تسلیم کردن . (ناظم الاطباء).- || غدر و خیانت نمودن . (ناظم الاطباء).
دستادستلغتنامه دهخدادستادست . [ دَ دَ ] (اِ مرکب ) (مرکب از دست + الف وقایه + دست ) سودای نقدانقد؛ یعنی چیزی بگیرند و همان لحظه قیمت بدهند. (برهان ). نقد. دست به دست دادن . (آنندراج ). سودای نقد به نقد یعنی هرچه خرند همان لحظه قیمت وی را دهند. (ناظم الاطباء). مقابل پسادست یعنی نسیه . ناجزاً بناج
دوردستلغتنامه دهخدادوردست . [ دَ ] (ص مرکب ) کنایه است از چیزی که رسیدن به آن مشکل باشد. (ناظم الاطباء) (از برهان ) (از آنندراج ) (از انجمن آرا). (از لغت محلی شوشتر) : و کار اصل ضبط کردن اولیتر که سوی فرع گراییدن خصوصاً دوردست است و فوت می شود. (تاریخ بیهقی ). و چون مطلب
حسن چپ دستلغتنامه دهخداحسن چپ دست . [ ح َ س َ ن ِ چ َ دَ ] (اِخ ) شاعر فارسی زبان است . (ذریعه ج 9 ص 241، از تذکره ٔ روز روشن ).