دست گزینلغتنامه دهخدادست گزین . [ دَ گ ُ ] (ن مف مرکب ) دست گزیده . منتخب . گلچین . بهگزین . هر چیز که آن راانتخاب کرده باشند. (آنندراج ) (برهان ) : خوشتر از صد نگارخانه ٔ چین نقش آن کارگاه دست گزین . نظامی (هفت پیکرص <span class="hl" dir="ltr
دست گزینفرهنگ فارسی عمید۱. [مجاز] هر چیز انتخابشده.۲. چیزی که آن را با دست جدا کرده و برگزیده باشند.
دست گزینفرهنگ فارسی معین( ~. گُ) 1 - (ص مف .) آن چه که با دست آن را انتخاب کرده باشند؛ دست چین . منتخب ، برگزیده . 2 - (ص فا.) آن که پیوسته خواهد در مسند و صدر مجلس نشیند. 3 - اسب جنیبت ، اسب کوتل .
دست دست کردنلغتنامه دهخدادست دست کردن . [ دَ دَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) تعلل کردن . طول دادن . اهمال کردن . به طفره وقت گذراندن . انجام دادن کاری را عمداً به درازا کشاندن . این دست آن دست کردن . مماطله کردن .
پاس دستبهدستflip pass, hand-off passواژههای مصوب فرهنگستاندر بسکتبال، پاس نزدیک با حرکتی کوتاه و نرم که در آن توپ را مستقیماً به دست همتیمی میدهند
دسترسی گزینشیselective availability, SAواژههای مصوب فرهنگستانکاهش تعمدی دقت موقعیتیابی نقطهای بهوسیلة وزارت دفاع امریکا، با ناپایدار کردن ساعت یا اطلاعات مدار ماهواره برای کاربران غیرنظامی
نگارخانهلغتنامه دهخدانگارخانه . [ ن ِ ن َ / ن ِ ] (اِ مرکب ) نقاش خانه . کارگاه نقاشی : همه را در نگارخانه ٔ جودقدرت اوست نقشبند وجود. نظامی .- نگارخانه ٔ چین (چینی ) ؛ نگارستان
گزینلغتنامه دهخداگزین . [ گ ُ ] (ن مف ) گزیده . انتخاب کرده شده . (از برهان ). منتخب و پسندیده . (آنندراج ) (غیاث ) : عبدالرحمن قصری گفت : ای مردمان من برادرش عبدالرحمن را ببینم او گزین ایشان است . گفتند: نیک آمد. (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی ).ای شهریار راستین ای پاد
منتخبلغتنامه دهخدامنتخب . [ م ُ ت َ خ َ ] (ع ص ) برگزیده . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). برگزیده شده . (غیاث ) (آنندراج ). مختار. (اقرب الموارد). گزیده . بگزیده . گزین . دست گزین . انتخاب گشته . خیاره . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : ز فرزانگی رای تو منتخب وز آز
کارگاهلغتنامه دهخداکارگاه . (اِ مرکب ) کارگه . محل ساختن چیزها خصوصاً بافتن جامه . (غیاث ) (آنندراج ). منسج . چارچوبی که بر آن جامه ای کشند و بر آن نقوش از ابریشم و نخ زرین و سیمین دوزند. دستگاه . کارخانه . طراز. کارگاه شکر. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ). معمل . جای کار :</span
زینلغتنامه دهخدازین . (اِ)ترجمه ٔ سَرج . و خانه ، ساغر، قدح و هلال از تشبیهات اوست . (از آنندراج ). سرج و قسمی از نشیمن که بر پشت اسب و استر جهت سواری می گذارند. (ناظم الاطباء). در فارسی بمعنی سرج عربی آمده . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). آنچه از چرم سازند و بر پشت اسب نهند و بهنگام سواری روی آن
دستلغتنامه دهخدادست . [ دَ] (اِ) از اعضای بدن . دوقسمت جدا از بدن که در دو طرف تن واقع و از شانه به پائین فروآویخته است و از چند قسمت مرکب است : بازو و ساعد و کف دست و انگشتان . به عربی ید گویند. (برهان ). مقابل پای و بدین معنی ترجمه ٔ «ید» بود و دستان جمع آن . (از آنندراج ). آن جزء از بدن آ
دستلغتنامه دهخدادست . [ دَ ] (معرب ، اِ) لغت فارسی داخل در زبان عرب است . رجوع به دست در معانی مختلف شود. معرب است . (منتهی الارب ). جامه . (منتهی الارب ). لباس . (اقرب الموارد). || کاغد. (منتهی الارب ). ورق . (اقرب الموارد). || خانه . (منتهی الارب ). || مسند ملوک و جز آن . (منتهی الارب ). ج
دستلغتنامه دهخدادست . [ دَ ] (معرب ، اِ) معرب دشت فارسی . دشت . (دهار)(منتهی الارب ). صحراء.. ابوعبید در غریب المصنف آورده است که عرب شین را به سین تعریب کند چنانکه در نیشابور نیسابور، و در دشت ، دست گوید. (المزهر سیوطی ).
دستفرهنگ فارسی عمید۱. (زیستشناسی) عضوی از بدن انسان از شانه تا سرانگشتان.۲. عضوی از بدن انسان از سرانگشتان تا مچ: ◻︎ گرفتش دست و یکسو برد از آن پیش / حکایت کرد با او قصهٴ خویش (نظامی۲: ۲۴۸).۳. (زیستشناسی) هریک از دو پای جلو چهارپایان.۴. [مجاز] قدرت و سلطه.۵. [مجاز] قاعده و قانون.۶. [مج
داندستلغتنامه دهخداداندست . [ دَ ] (اِخ ) نام نیای دهم زرتشت پیامبر ایرانی . (این نام بصورتهای واندست ، ویدس ، وایدست نیز آمده است ). رجوع به مزدیسنا ص 69 شود.
دردستلغتنامه دهخدادردست . [ دَ دَ ] (ص مرکب ) موجود و مهیا. (آنندراج ). آماده . حاضر. مهیا. (ناظم الاطباء).- در دست دادن ؛ تسلیم کردن . (ناظم الاطباء).- || غدر و خیانت نمودن . (ناظم الاطباء).
دستادستلغتنامه دهخدادستادست . [ دَ دَ ] (اِ مرکب ) (مرکب از دست + الف وقایه + دست ) سودای نقدانقد؛ یعنی چیزی بگیرند و همان لحظه قیمت بدهند. (برهان ). نقد. دست به دست دادن . (آنندراج ). سودای نقد به نقد یعنی هرچه خرند همان لحظه قیمت وی را دهند. (ناظم الاطباء). مقابل پسادست یعنی نسیه . ناجزاً بناج
دوردستلغتنامه دهخدادوردست . [ دَ ] (ص مرکب ) کنایه است از چیزی که رسیدن به آن مشکل باشد. (ناظم الاطباء) (از برهان ) (از آنندراج ) (از انجمن آرا). (از لغت محلی شوشتر) : و کار اصل ضبط کردن اولیتر که سوی فرع گراییدن خصوصاً دوردست است و فوت می شود. (تاریخ بیهقی ). و چون مطلب
حسن چپ دستلغتنامه دهخداحسن چپ دست . [ ح َ س َ ن ِ چ َ دَ ] (اِخ ) شاعر فارسی زبان است . (ذریعه ج 9 ص 241، از تذکره ٔ روز روشن ).