دستارخوانلغتنامه دهخدادستارخوان . [ دَ خوا / خا ] (اِ مرکب ) دسترخوان . سفره ٔ دراز.(برهان ) (انجمن آرا). سفره ٔ چهارگوشه . (شرفنامه ٔ منیری ). سفره ، و در لهجه ٔ شوشتر «دسارخوان » گویند. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ). سفره ، زیرا که آنرا بر بالای خوان کرده در مجل
دستارخوانفرهنگ فارسی عمید۱. سفره؛ سفرۀ بزرگ.۲. دستمال سر سفره.۳. نواله؛ دستخوان: ◻︎ به من داد ازاین گونه دستارخوان / که بر من جهانآفرین را بخوان (فردوسی: ۳/۳۷۵).
دستارخوانچیلغتنامه دهخدادستارخوانچی . [ دَ خوا / خا ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) متصدی دستارخوان . آنکه بر دستارخوان نظارت کند : دلبر دستارخوانچی جان بجانش می کنم سر به بالش می کشم دستار خوانش می کنم .سیفی (از آنندراج )
دسترخوانلغتنامه دهخدادسترخوان . [ دَ ت َ خوا / خا ] (اِ مرکب ) از دستر = دستار + خوان = میز غذا. مخفف دستارخوان است ، چرا که آن جامه ای است که واضع آنرا بجهت پوشیدن خوان طعام وضع کرده و چون طعام خورند آنرا زیر خوان گسترند. (غیاث ) (آنندراج ). سفره ٔ میز. غذا حوله
دستارخوانچیلغتنامه دهخدادستارخوانچی . [ دَ خوا / خا ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) متصدی دستارخوان . آنکه بر دستارخوان نظارت کند : دلبر دستارخوانچی جان بجانش می کنم سر به بالش می کشم دستار خوانش می کنم .سیفی (از آنندراج )
تاتلیفرهنگ فارسی عمیدسفره؛ دستارخوان: ◻︎ چو خوردم تاتلی برداشت از پیش / دعا و شکر نعمت کرد درویش (شیخجنید: لغتنامه: تاتلی).
دسارلغتنامه دهخدادسار. [ دَس ْ سا ] (اِ) لغتی است در دستار به لهجه ٔ شوشتری . (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ). و رجوع به دستار شود.- دساربندان ؛ لغتی است در دستاربندان به لهجه ٔ شوشتر. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ). رجوع به دستاربندان در ردیف خود شود.- <span cla
دستارخوانچیلغتنامه دهخدادستارخوانچی . [ دَ خوا / خا ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) متصدی دستارخوان . آنکه بر دستارخوان نظارت کند : دلبر دستارخوانچی جان بجانش می کنم سر به بالش می کشم دستار خوانش می کنم .سیفی (از آنندراج )