دستیابلغتنامه دهخدادستیاب . [ دَس ْت ْ ] (نف مرکب ) دست یابنده . بدست آورنده . آنکه به چیزی دست یابد. موفق . غالب . کامیاب .- دستیاب بودن بر کسی یا چیزی ؛ بر او غلبه داشتن . بر او تفوق داشتن . بر او دست یافتن : گر او را بدی بر تو بر دستیا
دستیابفرهنگ فارسی عمید۱. کسی که به امری یا چیزی دست یابد؛ دستیابنده.۲. (صفت مفعولی) بهدستآمده؛ آنچه انسان با کار و کوشش بهدست بیاورد.
دشتابلغتنامه دهخدادشتاب . [ دَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان شهرنو بالاولایت باخرز بخش طیبات شهرستان مشهد. سکنه ٔ آن 155 تن . آب آن از رودخانه . محصول آجا غلات و زیره . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
جنگل دستیابaccessible forestواژههای مصوب فرهنگستانجنگلی که برای برداشت چوب و سایر فراوردههای جنگلی قابل دسترسی است
دستیابیلغتنامه دهخدادستیابی . [ دَس ْت ْ ] (حامص مرکب ) تسلط. اقتدار.ریاست . (ناظم الاطباء). || تیسر. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به دستیاب و دست یافتن شود.
دستیابیaccess 2واژههای مصوب فرهنگستانفرایند دست یافتن به خانههای حافظه، شامل خواندن و نوشتن، و پروندههای رایانهای و دستگاه رایانه و تجهیزات جانبی آن
دستیابیدیکشنری فارسی به انگلیسیachievement, access, accomplishment, approach, attainment, effort, gain, reach
میسورلغتنامه دهخدامیسور. [ م َ ] (ع مص ) آسان کردن . (ناظم الاطباء). || آسان شدن ، و در این صورت مصدر است بر وزن مفعول . (منتهی الارب ) (غیاث ). آسان گردیدن . سهل شدن . (یادداشت مؤلف ).آسان شدن . (تاج المصادر بیهقی ) (دهار) : که چنین دارو چنان ناسور راهست درخور
غنیمةلغتنامه دهخداغنیمة. [ غ َ م َ ] (ع مص ) غنیمت گرفتن و به غنیمت رسیدن . غُنم . غَنم . غَنَم . غُنمان . (از منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || پیروزی به مالی بی دسترنج . || (اِ) مال که از حرب کفار دستیاب گردد،یا مال حرب کفار و بس . (از منتهی الارب ). ج ، غَنائِم . (اقرب الموارد). مالی که از ک
مغتنملغتنامه دهخدامغتنم . [ م ُ ت َ ن َ ] (ع ص ) غنیمت شمرده شده و هر چیز گرانمایه که به آسانی دستیاب نشود و هر چیز با قدر و قیمت و نفیس . (از ناظم الاطباء). غنیمت پنداشته شده . (غیاث ) (آنندراج ) : غصه مفزای سران را به ستیزخاصه کانفاس سران مغتنم است . <p cl
یابلغتنامه دهخدایاب . (نف مرخم ) پیداکننده . یابنده . (برهان ). یابنده . (جهانگیری ) (آنندراج ). یابنده و پیداکننده مانند باریاب یعنی کسی که اذن دخول در دربار پادشاهی حاصل کرده و می تواند به حضور برود. و راهیاب پیدا کننده ٔ راه . و کامیاب آنکه آرزوی خود را دریافته است و نیک بخت و سعادتمند. (
دستیابیلغتنامه دهخدادستیابی . [ دَس ْت ْ ] (حامص مرکب ) تسلط. اقتدار.ریاست . (ناظم الاطباء). || تیسر. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به دستیاب و دست یافتن شود.
دستیابیaccess 2واژههای مصوب فرهنگستانفرایند دست یافتن به خانههای حافظه، شامل خواندن و نوشتن، و پروندههای رایانهای و دستگاه رایانه و تجهیزات جانبی آن
دستیابی موازیparallel access, simultaneous accessواژههای مصوب فرهنگستانانتقال همۀ عناصر هر واحد اطلاعات بهطور همزمان
دستیابیدیکشنری فارسی به انگلیسیachievement, access, accomplishment, approach, attainment, effort, gain, reach