دعیلغتنامه دهخدادعی . [ دَ عی ی ] (اِخ ) احمدبن مرزوق ، مشهور به ابن ابی عمارة. اصل او از بجایه (در افریقیه ) بود و به صحرای سجلماسه رفت و در آنجا ادعا کرد که «فاطمی منتظر» اوست لذا بدویان از او رویگردان شدند آنگاه چون از شباهت ظاهری خود با فضل بن واثق (که بقتل رسیده بود) آگاه شد ادعا کرد که
دعیلغتنامه دهخدادعی . [دَ عی ی ] (ع ص ، اِ) پسرخوانده . (منتهی الارب ) (دهار)(ترجمان القرآن جرجانی ). به پسری گرفته . (دهار). به فرزندی گرفته شده که آنرا متبنی نیز گویند. (غیاث ) (آنندراج ). || آنکه در نسبت خود متهم باشد. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). حرام زاده . (دهار) (غیاث ) (آنندراج
دع دعلغتنامه دهخدادع دع . [ دُ دُ ] (ع اِ فعل ) کلمه ای است که بدان گوسپندان را زجر کنند یا امر است به زجر گوسپندان . (منتهی الارب ).امر است به صدا زدن گوسفندان . (از اقرب الموارد).
ده دهلغتنامه دهخداده ده . [ دَ هِن ْ دَ هِن ْ ] (ع اِ) قولهم الا ده فلاده ؛ یعنی اگر نباشد این امر این ساعت پس نخواهد شد بعد از آن ، یعنی اگر این ساعت فرصت را غنیمت نشماری پس نخواهی یافت آن را گاهی . قاله الاصمعی و قال لاادری مااصله و قیل اصله فارسی ؛ ای ان لم تعطالاَّن فلم تعط ابداً. (منتهی ا
ده دهلغتنامه دهخداده ده . [ دَه ْ دَه ْ ] (ق مرکب ) ده تا ده تا. || (ص مرکب ) زر بی عیب و خالص .(از برهان ) (آنندراج ). طلا و زر خالص تمام عیار بی عیب . دهدهی . (از ناظم الاطباء). و رجوع به دهدهی شود.
ده دهیفرهنگ فارسی عمید۱. (ریاضی) = اعشاری۲. [قدیمی] ویژگی زر و سیم تمامعیار و خالص: ◻︎ پس ز ده یار مبشر آمدی / همچو زرّ دهدهی خالص شدی (مولوی: ۷۰۲).
دعیمیصلغتنامه دهخدادعیمیص . [ دُ ع َ ] (ع ص ، اِ) دانا و زیرک و کاردان . (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). عالم و دانا به چیزی ، و آن از «دعیمیص الرمل » مأخوذ است ، گویند: هو دعیمیص هذا الامر. (از اقرب الموارد). و رجوع به دعیمیص الرمل شود.
دعیةلغتنامه دهخدادعیة. [ دَ عی ی َ ] (ع ص ، اِ) تأنیث دَعی ّ. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به دعی شود.
دعیةلغتنامه دهخدادعیة. [ دَع ْ ی َ ] (ع اِمص ) لغتی است در دعوة. (از منتهی الارب ). رجوع به دعوة شود.
دعواءلغتنامه دهخدادعواء. [ دُ ع َ ] (ع اِ) ج ِ دَعی ّ است به معنی دعوت شدگان به طعام . (از ذیل اقرب الموارد از تاج ). رجوع به دعی شود.
دعیمیصلغتنامه دهخدادعیمیص . [ دُ ع َ ] (ع ص ، اِ) دانا و زیرک و کاردان . (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). عالم و دانا به چیزی ، و آن از «دعیمیص الرمل » مأخوذ است ، گویند: هو دعیمیص هذا الامر. (از اقرب الموارد). و رجوع به دعیمیص الرمل شود.
دعیمیص الرمللغتنامه دهخدادعیمیص الرمل . [ دُ ع َ صُرْ رَ ] (اِخ ) نام بنده ای سیاه زیرک و کاردان و راهبر دانا. و در دلالت بر راهها بدو مثل زنند و گویند «هو أدل من دعیمیص الرمل ». (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
دعیةلغتنامه دهخدادعیة. [ دَ عی ی َ ] (ع ص ، اِ) تأنیث دَعی ّ. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به دعی شود.
حافظ دعیلغتنامه دهخداحافظ دعی . [ ف ِ دَ ] (اِخ ) رجوع به النورالسافر ص 48و عثمان بن محمدبن عثمان دعی در همین لغت نامه شود.
مدعیلغتنامه دهخدامدعی . [ م َ عی ی ] (ع ص ) مرد متهم در نسب . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (آنندراج ).
مدعیلغتنامه دهخدامدعی . [ م ُ ] (ع ص ) کسی که به پسری خود قبول کند. (ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از ادعاء. رجوع به ادعاء شود.
مدعیلغتنامه دهخدامدعی . [ م ُدْ دَ ] (ع ص ) دعوی کننده . (آنندراج ). ادعاکننده . (فرهنگ فارسی معین ) (ناظم الاطباء). که چیزی را از آن خویش پندارد بحق یا باطل . (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). || درخواست کننده . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به معنی بعدی شود. || در فقه و قضا، خواهان . (لغات فرهن
مدعیلغتنامه دهخدامدعی . [ م ُدْ دَ عا ] (ع ص ) دعوی کرده شده . (فرهنگ فارسی معین ) (آنندراج ). آرزوکرده شده . (آنندراج ).- مدعی به ؛ مورد ادعا.- مدعی علیه ؛ آنکه بر او ادعائی شود. من یجبرعلیها. (تعریفات ). خوانده . (لغات فرهنگستان ). ط