دلخوشلغتنامه دهخدادلخوش . [ دِخوَش / خُش ] (ص مرکب ) خوشدل . مسرور. شادمان . (آنندراج ). خرم . (ناظم الاطباء). شاد. خوشحال : نپیچد شه از مردمی رای خویش فرستدش دلخوش سر جای خویش . اسدی .سپهبد به جان
دلخوش کردنلغتنامه دهخدادلخوش کردن . [ دِ خوَش / خُش ک َ دَ ] (مص مرکب ) شادمان کردن . تسلی دادن و شادمان ساختن . (ناظم الاطباء). دلشاد کردن . || راضی و خشنود و قانع کردن : به انعام خودم دلخوش کن این بارکه انعام تو بر من هست بسیار.<br
دلخوش کنلغتنامه دهخدادلخوش کن . [ دِ خوَش / خُش ک ُ ] (نف مرکب مرخم ) مسرورکننده ٔ دل . دلخوش کننده . خوش کننده ٔ دل . شادکننده ٔ دل . آنکه یا آنچه دل را شاد کند : کیخسرو بی کلاه و بی تخت دلخوش کن صدهزار بی رخت . <p class="auth
دلخوشیلغتنامه دهخدادلخوشی .[ دِ خوَ / خ ُ ] (حامص مرکب ) سرور. شادمانی . شعف . شادی . مسرت . انبساط. فرح . (ناظم الاطباء) : نه ایم آمده ازپی دلخوشی مگر کزپی رنج وسختی کشی . نظامی .ای بسا خواب کو بود
دلخوشکنکفرهنگ فارسی معین(دِ خُ کُ نَ) (اِمر.) آن چه که موقتاً مایة دلخوشی باشد ولی پایه و اساسی نداشته باشد.
أَثْلَجَ صَدْرَهُدیکشنری عربی به فارسیخوشحالش کرد , دلخوش کرد او را , خشنود ساخت او را , خرسند کرد او را , مسرور کرد او را
دلخوش کردنلغتنامه دهخدادلخوش کردن . [ دِ خوَش / خُش ک َ دَ ] (مص مرکب ) شادمان کردن . تسلی دادن و شادمان ساختن . (ناظم الاطباء). دلشاد کردن . || راضی و خشنود و قانع کردن : به انعام خودم دلخوش کن این بارکه انعام تو بر من هست بسیار.<br
دلخوش کنلغتنامه دهخدادلخوش کن . [ دِ خوَش / خُش ک ُ ] (نف مرکب مرخم ) مسرورکننده ٔ دل . دلخوش کننده . خوش کننده ٔ دل . شادکننده ٔ دل . آنکه یا آنچه دل را شاد کند : کیخسرو بی کلاه و بی تخت دلخوش کن صدهزار بی رخت . <p class="auth
دلخوشی دادنلغتنامه دهخدادلخوشی دادن . [ دِ خوَ / خ ُ دَ ] (مص مرکب ) تسلی دادن . مسرور کردن . (ناظم الاطباء). امید نیکو دادن . استمالة. تسلیة : و شاه [ اسکندر ] امیران و بزرگان لشکر را دلخوشی می داد [ در حبس ارسلان خان ] و گفت فارغ باشید و خد
دلخوشیلغتنامه دهخدادلخوشی .[ دِ خوَ / خ ُ ] (حامص مرکب ) سرور. شادمانی . شعف . شادی . مسرت . انبساط. فرح . (ناظم الاطباء) : نه ایم آمده ازپی دلخوشی مگر کزپی رنج وسختی کشی . نظامی .ای بسا خواب کو بود