دلدارلغتنامه دهخدادلدار. [ دِ ] (نف مرکب ) دل دارنده . دارنده ٔ دل . از اسماء معشوق . (از آنندراج ). معشوق . محبوب . (ناظم الاطباء). دلبر. معشوقه : نخواهی مر مرا با تو ستم نیست چو من باشم مرا دلدار کم نیست . (ویس و رامین ).دلدار که
دلپذیرلغتنامه دهخدادلپذیر. [ دِ پ َ ] (ن مف مرکب ) دل پذیر. دل پذیرفته . که دل آنرا بپذیرد. دلاویز است که مطلوب و مرغوب و دلخواه باشد. (برهان ) (آنندراج ). پذیرفته ٔ دل و آنکه حرکات و سکنانش مقبول دلها باشد. (از شرفنامه ٔ منیری ). دل نشین . دلخواه . دلچسب . محبوب . مطبوع و پسندیده . مقبول و موا
دلدارعلیلغتنامه دهخدادلدارعلی . [ دِ ع َ ] (اِخ ) ابن محمد معین نقوی هندی فقیه امامی قرن سیزدهم هَ . ق . از نسل جعفر تواب (برادر امام حسن عسکری ). وی به سال 1166 هَ . ق .در قریه ٔ نصیرآباد هند متولد شد و مدتی در عراق سکونت گزید سپس ساکن لکنهو گردید و به سال <span
دلداریلغتنامه دهخدادلداری . [ دِ ] (حامص مرکب ) حالت و چگونگی دلدار. معشوقگی . معشوق بودن . محبوب بودن : ز دلداری دلی بی بهر بودش ز بی یاری شکر چون زهر بودش . نظامی .دلت گرچه به دلداری نکوشدبگو تا عشوه رنگی می فروشد. <p class
دلدارعلیلغتنامه دهخدادلدارعلی . [ دِ ع َ ] (اِخ ) ابن محمد معین نقوی هندی فقیه امامی قرن سیزدهم هَ . ق . از نسل جعفر تواب (برادر امام حسن عسکری ). وی به سال 1166 هَ . ق .در قریه ٔ نصیرآباد هند متولد شد و مدتی در عراق سکونت گزید سپس ساکن لکنهو گردید و به سال <span
دلداری دادنلغتنامه دهخدادلداری دادن .[ دِ دَ ] (مص مرکب ) تسلیت گفتن . تسلی دادن . غمگساری کردن . مصیبت زده یا داغدیده یا پریشان خاطری را تسکین بخشیدن . (فرهنگ عوام ). مایه ٔ دلخوشی کسی را با اندرز و نصیحت فراهم کردن و از غم و اندوه او کاستن . کسی را تشویق کردن و بر جرأت او در اقدام به کاری افزودن
دلداری کردنلغتنامه دهخدادلداری کردن . [ دِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) دلداری دادن . غمگساری کردن . تسلی بخشیدن . استمالت و دلجوئی کردن و خشنود ساختن : من دلخسته را دلداریی کن چو دل دادی مرا غمخواریی کن . نظامی .کندت دلبری و دلداری هم عروسی و
دلداریلغتنامه دهخدادلداری . [ دِ ] (حامص مرکب ) حالت و چگونگی دلدار. معشوقگی . معشوق بودن . محبوب بودن : ز دلداری دلی بی بهر بودش ز بی یاری شکر چون زهر بودش . نظامی .دلت گرچه به دلداری نکوشدبگو تا عشوه رنگی می فروشد. <p class