دلوکلغتنامه دهخدادلوک . [ دَ ] (ع اِ) بوی خوش که به خود درمالند. (منتهی الارب ). هرچه بر خویشتن مالند.(دهار). آنچه بر تن مالند، چون خطمی و روغن و چیزهای خوش بو. (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). دارو که در خویشتن مالند. (یادداشت مرحوم دهخدا). آنچه بر تن مالند از طیب و دارو و جز آن . (از اقرب الموارد). آن
دلوکلغتنامه دهخدادلوک . [ دَل ْ لو ] (ص ) در لهجه ٔ گناباد خراسان ، آدم ولگرد که از خانه بیرون می رود و این سوی و آن سوی می رود. غالبا به زنانی که همیشه از خانه بیرون روند دلوک می گویند. (یادداشت لغت نامه ).
دلوکلغتنامه دهخدادلوک . [ دُ ] (ع مص ) فروشدن آفتاب یا زردرنگ گردیدن یا برگشتن . (از منتهی الارب ). بگشتن آفتاب بوقت زوال و فروشدن آن . (از المصادر زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ). گشتن آفتاب وقت زوال . (ترجمان القرآن جرجانی ). گشتن آفتاب وقت زوال و فرورفتن آن . (دهار). برگشتن آفتاب از نصف النها
نمایش دونفرهduolog/ duologue, duodramaواژههای مصوب فرهنگستاننمایشی که شخصیتهای آن را دو نفر اجرا میکنند
دلوقلغتنامه دهخدادلوق . [ دَ ] (ع ص ) اسب استوارخلقت سخت دونده که به یکباره و بناگاه برسد. ج ، دُلُق . (منتهی الارب ). واحد دلق ، و آن اسبانی هستند که پی درپی وپشت سرهم خارج شوند. (از اقرب الموارد). || شتر ماده ٔ دندان ریخته از پیری . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). ج ، دُلُق . (اقرب الموار
دلوقلغتنامه دهخدادلوق . [ دُ ] (ع مص ) شمشیر از نیام بیرون آمدن . (المصادر زوزنی ). خارج شدن شمشیر از نیام به خودی خود، بدون آنکه آنرا بیرون کشند. (از اقرب الموارد). دلق . رجوع به دلق شود. || شمشیر از نیام بیرون کشیدن . (المصادر زوزنی ). || خارج شدن اسبان در پی هم ، و دراین صورت آنها را دُلق
دَلُوکَفرهنگ واژگان قرآنظهر - غروب (در مجمع البيان گفته "دلوک" به معناي زوال آفتاب و رسيدن به حد ظهر است . مبرد گفته : دلوک شمس به معناي اول ظهر تا غروب است ، بعضي ديگر گفتهاند : دلوک شمس به معناي غروب آفتاب است و اصل کلمه از دلک است که به معناي ماليدن است ، و اگر ظهر را دلوک گفتهاند بدين جهت است که از شدت روشنائي هر کس به
دلوکاتلغتنامه دهخدادلوکات . [ دَ ] (ع اِ) ج ِ دَلوک . در اصطلاح طب قدیم ، ادویه که بدان تن را مالش دهند. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به دلوک شود.
دلوکةلغتنامه دهخدادلوکة. [ دَ ک َ ] (اِخ ) دختر رَیّا. بنابه قول صاحب معجم البلدان ، زنی است که پس از غرق شدن فرعون و یارانش در رود نیل ، بر تخت سلطنت مصر نشست . و او زنی عاقل و مجرب و صاحب نظر بود و در آن هنگام یکصد سال از عمر وی می گذشت .او چون از حمله ٔ دشمنان بر ملک مصر بیم داشت دیواری بر
خار دلوکشلغتنامه دهخداخار دلوکش . [ رِ دَل ْوْ ک َ/ ک ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) خاری است از آهن ، بدان دلو که در چاه افتاده باشد برآورند. (آنندراج ).
ژان دلوکزامبورگلغتنامه دهخداژان دلوکزامبورگ . [ دُ ] (اِخ ) پادشاه بوهم متولد بسال 1296 و متوفی بسال 1346 م .
دَلُوکَفرهنگ واژگان قرآنظهر - غروب (در مجمع البيان گفته "دلوک" به معناي زوال آفتاب و رسيدن به حد ظهر است . مبرد گفته : دلوک شمس به معناي اول ظهر تا غروب است ، بعضي ديگر گفتهاند : دلوک شمس به معناي غروب آفتاب است و اصل کلمه از دلک است که به معناي ماليدن است ، و اگر ظهر را دلوک گفتهاند بدين جهت است که از شدت روشنائي هر کس به
عین تابلغتنامه دهخداعین تاب . [ ع َ ن ِ ] (اِخ ) قلعه ای است استوار و رستاقی است بین حلب و انطاکیه ، مشهور به دُلوک بوده و دُلوک رستاق آن باشد. این قلعه اکنون از اعمال حلب است . (از معجم البلدان ).
دیر سلیمانلغتنامه دهخدادیر سلیمان . [ دَرِ س ُ ل َ ] (اِخ ) این دیر بر سر مرز و نزدیک دلوک ومشرف بر مرج العین قرار دارد. (از معجم البلدان ).
تدلکلغتنامه دهخداتدلک . [ ت َ دَل ْ ل ُ ] (ع مص ) خویشتن بمالیدن . (تاج المصادر بیهقی ). خود را مالیدن . (آنندراج ). خویشتن مالیدن بوقت شستن اندام . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد). || دلوک مالیدن بدن خود را. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). بوی خوش مالیدن بخود. (اقرب المو
ادلاءلغتنامه دهخداادلاء. [ اِ ] (ع مص ) بچاه فرو رها کردن دلو. (منتهی الارب ). دلو فروگذاشتن یعنی آویختن . (زوزنی ). فروگذاشتن دلو. (تاج المصادر بیهقی ):ولیکن اَدْل ِ دلوَک فی الدلاء.|| رشوه دادن ، چنانکه به قاضی . || انداختن کار بکسی . || فروهشتن شرم مرد. || کشیدن . || ادلاءِ برحم ؛ و
دلوکاتلغتنامه دهخدادلوکات . [ دَ ] (ع اِ) ج ِ دَلوک . در اصطلاح طب قدیم ، ادویه که بدان تن را مالش دهند. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به دلوک شود.
دلوکةلغتنامه دهخدادلوکة. [ دَ ک َ ] (اِخ ) دختر رَیّا. بنابه قول صاحب معجم البلدان ، زنی است که پس از غرق شدن فرعون و یارانش در رود نیل ، بر تخت سلطنت مصر نشست . و او زنی عاقل و مجرب و صاحب نظر بود و در آن هنگام یکصد سال از عمر وی می گذشت .او چون از حمله ٔ دشمنان بر ملک مصر بیم داشت دیواری بر
مدلوکلغتنامه دهخدامدلوک . [ م َ ] (ع ص ) فرس مدلوک ؛ اسبی که استخوان سر سرینش بلند نباشد . (منتهی الارب ). || رجل مدلوک ؛ مردی که در سؤال بر وی ستیهیده شود. (منتهی الارب ). که در مسأله ای مورد الحاح واقع شود. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). || بعیر مدلوک ؛ شتر سفرآزموده یا شتری که در دو زا