دلکلغتنامه دهخدادلک . [ دَ ] (ع مص ) مالیدن چیزی را و نرم و تابان گردانیدن . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). نیک بمالیدن اندام . (المصادرزوزنی ). نیک بمالیدن . (تاج المصادر بیهقی ). به دست مالیدن بدن را و مالش دادن . (غیاث ) (آنندراج ). || ادب دادن کسی را روزگار و آزموده کار گردانیدن .
دلکلغتنامه دهخدادلک . [ دَ ل َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان ییلاق ، بخش قروه ، شهرستان سنندج با 165 تن سکنه . آب آن از رودخانه ٔ آزرند است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
دلکلغتنامه دهخدادلک . [ دِ ل َ ] (اِ مصغر) تصغیر دل . (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ). دل کوچک . دل خرد. رجوع به دل شود.- امثال :دلکی دارد زیبا هرچه بیند خواهد ؛ به مزاح در مورد کسانی بکار رود که هرچه را بینند خواهان آن شوند. (از فرهنگ ع
دلکلغتنامه دهخدادلک . [ دُ ل ُ ] (ع اِ) ج ِ دَلیک . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). رجوع به دلیک شود.
دلچکلغتنامه دهخدادلچک . [ ] (اِخ ) نام سخره ٔ سلطان محمود سبکتکین ، که از اهالی قاین بوده است . (از نزهة القلوب حمداﷲ مستوفی ج 3 ص 146). اما شاید کلمه مصحف دلحک (طلحک ) باشد.
دلقلغتنامه دهخدادلق . [ دَ ] (اِ) در بیت ذیل از مولوی مخفف دلقک است که نام مسخره ای است معروف : که ز ده دلقک بسیران درشت چند اسپی تازی اندر راه کشت جمع گشته بر سرای شاه خلق تا چرا آمد چنین اشتاب دلق .
دلقلغتنامه دهخدادلق . [ دَ ] (ع مص ) بیرون کردن شمشیر از نیام و لغزانیدن . (از منتهی الارب ). برآوردن . (تاج المصادر بیهقی ) (از اقرب الموارد). || خارج شدن شمشیر از نیام به خودی خود، بدون اینکه آنرا بیرون کشند. (از اقرب الموارد). دُلوق . رجوع به دلوق شود. || بیرون آوردن شتر شقشقه ٔ خود را. |
دلقلغتنامه دهخدادلق . [ دَ ل َ ] (معرب ، اِ) معرب دله ٔ فارسی که قاقم است و آن دابه ای است کوچک که به سمور ماند. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). گربه ٔ صحرایی که از پوست آن پوستین سازند. (از غیاث ). حیوانی است شبیه به سمور و در اصفهان موسوره و به فارسی دله نامند. (از مخزن الادویة). || ق
دلکانلغتنامه دهخدادلکان . [ دِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان آلان بخش سردشت ، شهرستان مهاباد. واقع در 14هزارگزی جنوب باختری سردشت با 325 تن سکنه راه آن مالرو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
دلکدهلغتنامه دهخدادلکده . [ دِ ک َ دَ / دِ ] (اِ مرکب ) خانه ٔ دل . (ناظم الاطباء). از عالم (از قبیل ) میکده و بتکده . (آنندراج ) : ترک دل و جان کردم تا بی دل و جان گردم یکدل چه محل دارد صد دلکده بایستی .مو
دلکشلغتنامه دهخدادلکش . [ دِ ک َ / ک ِ ] (نف مرکب ) کشنده ٔ دل . رباینده و کشنده ٔ دل بسبب زیبائی و دلفریبی و خوشی و کشی و جز آن . صفت زیبا و نیکو و کش و فریبا. مرغوب و مطبوع . (آنندراج ). جذاب .مطلوب . محبوب . پسندیده . مرغوب . (ناظم الاطباء). دلربا. خوش آین
دلکشیلغتنامه دهخدادلکشی . [ دِ ک َ / ک ِ ] (حامص مرکب ) دلکش بودن . خوش آیندی . ظرافت . زیبائی . خوشی . لطافت . (از ناظم الاطباء) : ز دنیا چه دید او بدان دلکشی که من نیز بینم همان دلخوشی . نظامی .رج
دلکولغتنامه دهخدادلکو. [ دِ ک ُ] (اِ) (اصطلاح مکانیک ) دستگاه قطع و وصل جریان برق است در موتور اتومبیل که از دو قسمت ساخته شده : قسمتی مربوط به قطع و وصل جریان برق باطری و قسمت دیگر مربوط به تقسیم جریان برق قوی به سیم سر شمعهاست ، که اولی بوسیله ٔ پلاتین و دومی توسط چکش برق انجام می گیرد. (فر
ددالهلغتنامه دهخدادداله . [ دُ ل َ / ل ِ ] (اِ) دواله . بازی الک دلک . رجوع به الک دلک و رجوع به قله و مقلاة شود.
دولک کردواژهنامه آزاددُلُکْ کِرْدَ:(dolok kerda) در گویش گنابادی یعنی بریدن ، برش دادن ، قیچی کردن ، دو تکه کردن ، نصفه کردن
دلک آبادلغتنامه دهخدادلک آباد. [ دِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان براکوه بخش جغتای شهرستان سبزوار. آب آن از قنات و محصول آن غلات و پنبه و زیره است . و راه فرعی شوسه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
دلک وردیلغتنامه دهخدادلک وردی . [ دِ ل َ وِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان آواجیق بخش حومه ٔ شهرستان ماکو. با 200 تن سکنه واقع در 33/5هزارگزی جنوب باختری ماکو. آب آن از کوهستان و چشمه تأمین می شود محصول آن غلات است و راه ارابه رو دا
دلک مظفروندلغتنامه دهخدادلک مظفروند. [ دَ ل َ م ُ ظَف ْ ف َ وَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان کاکاوند، بخش دلفان ، شهرستان خرم آباد. واقع در 48هزارگزی شمال باختری نورآباد و راه آن مالرواست . آب آن از چشمه تأمین میشود و محصول آن غلات و لبنیات و پشم است . (از فرهنگ جغراف
دلکانلغتنامه دهخدادلکان . [ دِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان آلان بخش سردشت ، شهرستان مهاباد. واقع در 14هزارگزی جنوب باختری سردشت با 325 تن سکنه راه آن مالرو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
دلکدهلغتنامه دهخدادلکده . [ دِ ک َ دَ / دِ ] (اِ مرکب ) خانه ٔ دل . (ناظم الاطباء). از عالم (از قبیل ) میکده و بتکده . (آنندراج ) : ترک دل و جان کردم تا بی دل و جان گردم یکدل چه محل دارد صد دلکده بایستی .مو
سندلکلغتنامه دهخداسندلک . [ س َ دَ ل َ ] (اِمصغر) مصغر سندل که کفش و پای افزار است . (برهان ) (آنندراج ). سندل . سندله . صندل . نوعی کفش و پاافزار : گرفتم بجایی رسیدی ز مال که زرین کنی سندل و سندلک .عنصری .
مدلکلغتنامه دهخدامدلک . [ م ِ ل َ ] (ع اِ) آلتی که بدان چیزی را مالش دهند.(ناظم الاطباء). آلت دلک . مدلکة. (از اقرب الموارد).
متدلکلغتنامه دهخدامتدلک . [ م ُ ت َ دَل ْ ل ِ ] (ع ص ) خود را مالنده به وقت شستن اندام . (آنندراج ). آن که بدن خویشتن را در وقت شستن بمالد. (ناظم الاطباء). || لایق و سزاوار و شایسته . (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون ). || کسی که بر بدن خود خوشبوها بمالد. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون ). و رج
گندلکلغتنامه دهخداگندلک . [ گ َ دَ ل َ ] (اِخ ) نام محلی است در هزارجریب . (متن انگلیسی سفرنامه ٔ مازندران و استرآباد رابینو ص 124 و ترجمه ٔ همان کتاب ص 167).