دم جنبانکلغتنامه دهخدادم جنبانک . [ دُ جُم ْ ن َ ] (اِ مرکب ) صفراغون . طرغلودیس . دم به آب زنک . خاطف ظله . رفراف . دم تک . عصفورالشوک . (یادداشت مؤلف ). پرنده ای است کوچک از راسته ٔ سبکبالان جزو گروه دندانی نوکان ، خاکستری رنگ به اندازه ٔ گنجشک که غالباً در کنار آب نشیند و دم خود را حرکت دهد. د
دم جنبانکفرهنگ فارسی عمیدپرندۀ کوچک خاکستریرنگ و بهاندازۀ گنجشک که بیشتر در کنار آب مینشیند و پشه و مگس صید میکند و غالباً دم خود را تکان میدهد؛ دمبشکنک؛ دمتک؛ دمسنجه؛ دمسیجه؛ دمسیچه؛ سریچه؛ سیسالنگ؛ کراک؛ آبدارک.
دم جنبانکفرهنگ فارسی معین(دُ. جُ نَ) (اِمر.) پرنده ای است کوچک از راستة سبک بالان جزو گروه دندانی نوکان ، خاکستری رنگ به اندازة گنجشک که غالباً در کنار آب می نشیند و دم خود را تکان می دهد. دمتک و دمسنجد و طرغلودیس و عصفورالشوک نیز گویند.
بادگیر سپر جلوair dam, bumper air damواژههای مصوب فرهنگستانقطعهای در زیر سپر جلو که ضمن کاهش جریان هوا در زیر خودرو، باعث کاهش پسار و برار وارد بر خودرو میشود
دم دملغتنامه دهخدادم دم . [ دَ دَ ] (ص مرکب ، ق مرکب ) دمادم . دمبدم . به هر دم زدنی . (شرفنامه ٔ منیری ). رجوع به دمادم و دمبدم شود.
دم دملغتنامه دهخدادم دم . [ دُ دُ ] (اِ صوت ) آوای طبل و کوس و غیره . (یادداشت مؤلف ) : ظاهر از نغمه ٔ قمری همه کوکو شنوی حاصل از نوبت سلطان همه دم دم بینی .جمال الدین عبدالرزاق .
دملغتنامه دهخدادم . [ دَ ] (اِ) نفس . (شرفنامه ٔ منیری ) (غیاث ) (لغت محلی شوشتر، خطی ) (دهار) (منتهی الارب ). نفس و هوایی که به واسطه ٔ حرکات آلات تنفس در شش داخل می شود و از آن خارج می گردد. (از ناظم الاطباء). به معنی نفس است و سراب و دلنواز و روح بخش و جان پرور از صفات ، و دود از تشیبهات
دملغتنامه دهخدادم . [ دَ ] (ع اِ) خون . ج ، دماء، دمی . (منتهی الارب ) (دهار) (ازآنندراج ). خون و پژ. (ناظم الاطباء). خون . (ترجمان القرآن جرجانی ص 49). خون که در عروق جریان دارد و اصل آن «دمی » و به نظر بعضی «دمو» بوده و نیز دَم ّ و تثنیه ٔ آن دمان و به نظ
دملغتنامه دهخدادم . [ دَم م ] (ع اِ) گیاهی است . (ازناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).- نبات دم ؛ نام گیاهی است . (از اقرب الموارد) (ازناظم الاطباء).|| خون . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || گربه . (منتهی الارب ) (ناظم الاط
دملغتنامه دهخدادم . [ دَم م ] (ع مص ) طلا کردن و مالیدن چیزی را. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (از آنندراج ).طلا کردن به هر لون که بود. (تاج المصادر بیهقی ). || خانه را به گچ اندود کردن . (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از آنندراج ) (از اقرب الموارد). || رنگ کردن جامه را
دملغتنامه دهخدادم . [ دِم م ] (ع اِ) دبه خایه . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (اقرب الموارد). غر.
درازدملغتنامه دهخدادرازدم . [ دِ دُ] (ص مرکب ) درازدنب . دِرازدنبال . آنکه یا آنچه دمی دراز دارد. ذَنوب . (یادداشت مرحوم دهخدا): فرس ذائل و فرس ذیال ؛ اسبی درازدم . (یادداشت مرحوم دهخدا). || (اِ مرکب ) سگ را گویند و به تازی کلب خوانند. (برهان ) (از انجمن آرا) (آنندراج ) :</span
دردملغتنامه دهخدادردم . [ دِ دِ ] (ع ص ) زنی که به شب آمد و رفت نماید. || ناقة دردم ؛ شتر ماده ٔ کلان سال ، و میم آن زائد است . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). ویا ماده شتری که دندانهای او به «دردر» و ریشه ٔ آن رسیده باشد. (از منتهی الارب ). و رجوع به درداء شود.
دردملغتنامه دهخدادردم . [ دَ دَ ] (ق مرکب ) فوراً. فی الفور. درزمان . درساعت . دروقت . همان دم . حالی . بی درنگ . برفور : نگون اندرآمد شماساس گردبیفتاد بر جای ودردم بمرد. فردوسی .برون رفتم از جامه دردم چو شیرکه ترسیدم از زجر بر
درقدملغتنامه دهخدادرقدم . [ دَ ق َ دَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان خواشید بخش ششتمد شهرستان سبزوار واقع در 20 هزارگزی باختر ششتمد و 15 هزارگزی باختر راه شوسه ٔ سبزوار به کاشمر با 290 تن سکنه . آ
دره دملغتنامه دهخدادره دم . [ دَرْ رَ دُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان جنب رودبار بخش رامسر شهرستان شهسوار. واقع در 40هزارگزی جنوب باختری رامسر و9هزارگزی رودبار. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).<br