دم کشلغتنامه دهخدادم کش . [ دَ ک َ/ ک ِ ] (نف مرکب ) آنکه همراهی میکند با آهنگ دیگری .(ناظم الاطباء) (از آنندراج ) (از غیاث ) : زاهد بیا و پرده برافکن ز راز خبث ما دمکش توایم به آهنگ ساز خبث . سلیم (از آنند
دم کشفرهنگ فارسی عمید۱. [عامیانه] تشکچهای که پس از دم کردن برنج در روی دیگ میگذارند.۲. (موسیقی) [منسوخ] آوازهخوانی که به متابعت آوازهخوان دیگر آواز بخواند تا او نفس تازه کند.۳. (موسیقی) [منسوخ] آوازخوان.
بادگیر سپر جلوair dam, bumper air damواژههای مصوب فرهنگستانقطعهای در زیر سپر جلو که ضمن کاهش جریان هوا در زیر خودرو، باعث کاهش پسار و برار وارد بر خودرو میشود
دم دملغتنامه دهخدادم دم . [ دَ دَ ] (ص مرکب ، ق مرکب ) دمادم . دمبدم . به هر دم زدنی . (شرفنامه ٔ منیری ). رجوع به دمادم و دمبدم شود.
دم دملغتنامه دهخدادم دم . [ دُ دُ ] (اِ صوت ) آوای طبل و کوس و غیره . (یادداشت مؤلف ) : ظاهر از نغمه ٔ قمری همه کوکو شنوی حاصل از نوبت سلطان همه دم دم بینی .جمال الدین عبدالرزاق .
دم کشیدنلغتنامه دهخدادم کشیدن . [ دَ ک َ / ک ِ دَ ] (مص مرکب ) نفس کشیدن و نفس زدن . (از ناظم الاطباء).- آلات دم کشیدن ؛ جهاز تنفس . (یادداشت مؤلف ) : [ زهره دلالت کند بر ] بوییدن و آلات دم کشیدن . (التفهیم ).
دم کشانلغتنامه دهخدادم کشان . [ دُ ک َ / ک ِ] (نف مرکب ، ق مرکب ) در حال کشیدن دم . که دم خود رابرکشد: دم کشان رفتن ؛ چون کبوتری گشتی در رفتن . (یادداشت مؤلف ). که دنبال و دم بر زمین کشد و رود: تجذی ؛ دم کشان بانگ کردن کبوتر گرد ماده . (منتهی الارب ).
دم کشیلغتنامه دهخدادم کشی . [ دَ ک َ / ک ِ ] (حامص مرکب ) نفس کشی . نفس کشیدن . || در نغمه سرایی با دیگری موافقت کردن و یاری آواز دیگری کردن . (غیاث ) (آنندراج ). || (اِ مرکب ) خاده و چوبی که بدان کشتی رانند. || نسیم . (ناظم الاطباء).
متالیلغتنامه دهخدامتالی . [ م ُ ] (ع ص ) (از «ت ل و») دم کش سرودگوی . (منتهی الارب )(آنندراج ). آن که مرافقت کند مغنی و سرودگوی را با آواز بلند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || متوالی . (ناظم الاطباء). || تابع. (اقرب الموارد). || موافق . (ناظم الاطباء).
فکجورلغتنامه دهخدافکجور. [ ف َ ک ِ ج ُ ] (اِخ ) دهی است از بخش رودسر شهرستان لاهیجان ، دارای 168 تن سکنه . آب آن از چشمه ٔ دم کش و محصول عمده اش برنج ، مرکبات ، پشم ، چای و لبنیات است . مزرعه ٔ کبوتر آب کش جزو این ده است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج <span cla
کشلغتنامه دهخداکش . [ ک َ / ک ِ ] (اِمص ) بن مضارع فعل کشیدن . || (فعل امر) امر به کشیدن یعنی بکش . (برهان ) (از آنندراج ). دوم شخص مفرد از امر حاضر از کشیدن . (فرهنگ فارسی معین ) : ای عیسی بگذشته خوش از فلک آتش از چرخ فروکن
دملغتنامه دهخدادم . [ دَ ] (اِ) نفس . (شرفنامه ٔ منیری ) (غیاث ) (لغت محلی شوشتر، خطی ) (دهار) (منتهی الارب ). نفس و هوایی که به واسطه ٔ حرکات آلات تنفس در شش داخل می شود و از آن خارج می گردد. (از ناظم الاطباء). به معنی نفس است و سراب و دلنواز و روح بخش و جان پرور از صفات ، و دود از تشیبهات
دملغتنامه دهخدادم . [ دَ ] (ع اِ) خون . ج ، دماء، دمی . (منتهی الارب ) (دهار) (ازآنندراج ). خون و پژ. (ناظم الاطباء). خون . (ترجمان القرآن جرجانی ص 49). خون که در عروق جریان دارد و اصل آن «دمی » و به نظر بعضی «دمو» بوده و نیز دَم ّ و تثنیه ٔ آن دمان و به نظ
دملغتنامه دهخدادم . [ دَم م ] (ع اِ) گیاهی است . (ازناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).- نبات دم ؛ نام گیاهی است . (از اقرب الموارد) (ازناظم الاطباء).|| خون . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || گربه . (منتهی الارب ) (ناظم الاط
دملغتنامه دهخدادم . [ دَم م ] (ع مص ) طلا کردن و مالیدن چیزی را. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (از آنندراج ).طلا کردن به هر لون که بود. (تاج المصادر بیهقی ). || خانه را به گچ اندود کردن . (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از آنندراج ) (از اقرب الموارد). || رنگ کردن جامه را
دملغتنامه دهخدادم . [ دِم م ] (ع اِ) دبه خایه . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (اقرب الموارد). غر.
درازدملغتنامه دهخدادرازدم . [ دِ دُ] (ص مرکب ) درازدنب . دِرازدنبال . آنکه یا آنچه دمی دراز دارد. ذَنوب . (یادداشت مرحوم دهخدا): فرس ذائل و فرس ذیال ؛ اسبی درازدم . (یادداشت مرحوم دهخدا). || (اِ مرکب ) سگ را گویند و به تازی کلب خوانند. (برهان ) (از انجمن آرا) (آنندراج ) :</span
دردملغتنامه دهخدادردم . [ دِ دِ ] (ع ص ) زنی که به شب آمد و رفت نماید. || ناقة دردم ؛ شتر ماده ٔ کلان سال ، و میم آن زائد است . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). ویا ماده شتری که دندانهای او به «دردر» و ریشه ٔ آن رسیده باشد. (از منتهی الارب ). و رجوع به درداء شود.
دردملغتنامه دهخدادردم . [ دَ دَ ] (ق مرکب ) فوراً. فی الفور. درزمان . درساعت . دروقت . همان دم . حالی . بی درنگ . برفور : نگون اندرآمد شماساس گردبیفتاد بر جای ودردم بمرد. فردوسی .برون رفتم از جامه دردم چو شیرکه ترسیدم از زجر بر
درقدملغتنامه دهخدادرقدم . [ دَ ق َ دَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان خواشید بخش ششتمد شهرستان سبزوار واقع در 20 هزارگزی باختر ششتمد و 15 هزارگزی باختر راه شوسه ٔ سبزوار به کاشمر با 290 تن سکنه . آ
دره دملغتنامه دهخدادره دم . [ دَرْ رَ دُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان جنب رودبار بخش رامسر شهرستان شهسوار. واقع در 40هزارگزی جنوب باختری رامسر و9هزارگزی رودبار. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).<br