دمانلغتنامه دهخدادمان . [ دِ ] (اوستایی ، اِ) نمان . در گاثه های زرتشت به معنی خانه و یکی از چهار واحد جامعه ٔ دودمانی آمده است . (از ایران در زمان ساسانیان ص 29).
دمانلغتنامه دهخدادمان . [ دَ ] (نف ، ق ) صفت بیان حالت از دمیدن . دمنده . پیاپی نفس زنان چون کسی که دویده باشد. نفس زنان . دم زنان . دم زننده . (یادداشت مؤلف ). بشدت نفس کشنده . || به معنی جوشنده و دمنده کنایه از مست و خشمناک و از غضب مفرط فریادکننده ، و این لفظ صیغه ٔ اسم فاعل است از دمیدن
دمانلغتنامه دهخدادمان . [ دُ ] (ع اِ) خاکستر. || سرگین . || پوسیدگی و سیاهی که به خرمابن رسد. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). آفتی که خرمابن را رسد. ج ، دمن . (مهذب الاسماء). || نیرودهنده زمین رابه سرگین . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ).
دمانفرهنگ فارسی عمید۱. = دمیدن۲. (صفت) دمنده.۳. (صفت) [مجاز] غرنده؛ خروشنده؛ خروشان.۴. (صفت) [مجاز] مست و خشمناک: ◻︎ به لطفی که دیدهست پیل دمان / نیارد همی حمله بر پیلبان (سعدی۱: ۸۸).۵. (قید) در حال دمیدن.
دژمانلغتنامه دهخدادژمان . [ دِ / دُ ] (اِ مرکب ) افسوس و دریغ داشتن و حسرت . (برهان ) (آنندراج ). دژوان . || (ص مرکب ) دژمنش . متأسف . اندوهگین : چو شاهنشه زمانی بود دژمان به خشم اندر خرد را برد فرمان . (و
دیمانلغتنامه دهخدادیمان . (اِخ ) دهی است از دهستان نیر بخش مرکزی شهرستان اردبیل با 500 تن سکنه . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).
ذمیانلغتنامه دهخداذمیان . [ ذَ م َ ] (ع مص ) شتافتن . (تاج المصادر بیهقی ). || ناخوش آمدن بوی کسی را. یقال ذمتنی ریح ٌ کذا؛ اذیّت و رنج رسانید مرا فلان بوی .
ضماندیکشنری عربی به فارسیضمانت , تعهد , ضامن , وثيقه , سپرده , ضمانت کردن , تعهد کردن , عهده دار شدن , تاوان , غرامت , جبران زيان , بخشودگي , صدمه
دمانکلغتنامه دهخدادمانک . [ دَ ن َ ] (اِ) تفنگ بزرگ و شمخال . (ناظم الاطباء). غرابین . (آنندراج ). رجوع به تفنگ و شمخال شود.
دمانکشلغتنامه دهخدادمانکش . [ دَ ک َ] (اِ) وقت و زمان و هنگام و مدت و گاه . (ناظم الاطباء). وقت و زمان و مدت و گاه . (از برهان ) (از انجمن آرا) (آنندراج ). || فصل . (ناظم الاطباء).
دماندنلغتنامه دهخدادماندن . [ دَ دَ ] (مص ) مصدر متعدی از دمیدن . دمانیدن . || رویاندن . رویانیدن : فتح باب عنایتش به کرم بدمانده ز شوره مهرگیاه . ابوالفرج رونی .اکنون نشانش آنکه ز سینه بجای موی جز حرف عاشقی ندماند مسام تو. <
دمانندهلغتنامه دهخدادماننده . [ دَ ن َن ْ دَ / دِ ] (نف ) نعت فاعلی از دمانیدن . که بدماند. که به دمیدن وادارد. (یادداشت مؤلف ). رجوع به دماندن و دمانیدن شود.
دمانیدنلغتنامه دهخدادمانیدن . [ دَ دَ ] (مص ) دماندن .متعدی از دمیدن . (یادداشت مؤلف ). تشرید. (دهار). || رویانیدن . (یادداشت مؤلف ) : از خون عدو جوی روان گشته چو وادی وز شاخ دمانیده شکوفه شجر فتح . مسعودسعد.- بردما
خشمگینفرهنگ مترادف و متضادبدخلق، تندخو، خشمناک، دمان، ژیان، سودایی، عصبانی، عصبی، غضبآلود، غضبان، غضبناک
دمانکلغتنامه دهخدادمانک . [ دَ ن َ ] (اِ) تفنگ بزرگ و شمخال . (ناظم الاطباء). غرابین . (آنندراج ). رجوع به تفنگ و شمخال شود.
دمانکشلغتنامه دهخدادمانکش . [ دَ ک َ] (اِ) وقت و زمان و هنگام و مدت و گاه . (ناظم الاطباء). وقت و زمان و مدت و گاه . (از برهان ) (از انجمن آرا) (آنندراج ). || فصل . (ناظم الاطباء).
دماندنلغتنامه دهخدادماندن . [ دَ دَ ] (مص ) مصدر متعدی از دمیدن . دمانیدن . || رویاندن . رویانیدن : فتح باب عنایتش به کرم بدمانده ز شوره مهرگیاه . ابوالفرج رونی .اکنون نشانش آنکه ز سینه بجای موی جز حرف عاشقی ندماند مسام تو. <
دمانندهلغتنامه دهخدادماننده . [ دَ ن َن ْ دَ / دِ ] (نف ) نعت فاعلی از دمانیدن . که بدماند. که به دمیدن وادارد. (یادداشت مؤلف ). رجوع به دماندن و دمانیدن شود.
دمانیدنلغتنامه دهخدادمانیدن . [ دَ دَ ] (مص ) دماندن .متعدی از دمیدن . (یادداشت مؤلف ). تشرید. (دهار). || رویانیدن . (یادداشت مؤلف ) : از خون عدو جوی روان گشته چو وادی وز شاخ دمانیده شکوفه شجر فتح . مسعودسعد.- بردما
راندمانلغتنامه دهخداراندمان . [ دِ ] (فرانسوی ، اِ) بهره ٔ کارکرد. نتیجه ٔ کار و کوشش . میزان موفقیت در کار. بازدِه . ضریب انتفاع . (واژه های فرهنگستان ).
دادمانلغتنامه دهخدادادمان . (اِخ ) نام قریه ای از ناحیت براآن به اصفهان . (نزهةالقلوب مقاله ٔسوم چ اروپا ص 51). (و شاید صحیح کلمه رادان باشد). رجوع به فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10 ذیل رادان شود.
دارچادمانلغتنامه دهخدادارچادمان . [ دِ ] (اِخ ) دهی از دهستان میان دربند، بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان در 61هزارگزی شمال باختر کرمانشاه و 1500گزی باختر شوسه ٔ سنندج . دامنه سردسیر و دارای 95 تن سک
حصار شادمانلغتنامه دهخداحصار شادمان . [ ح ِ رِ دِ ] (اِخ ) شهری است نزدیک بلخ . شهری است از ماوراءالنهر. (شعوری از شرفنامه ). و رجوع به حبیب السیر ج 2 صص 125 و 126 و 142</