دمدمهلغتنامه دهخدادمدمه . [ دُ دُم ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان هیر بخش مرکزی شهرستان اردبیل با 195 تن سکنه . آب این ده از چشمه و راه آن اتومبیلرو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
دمدمهفرهنگ فارسی عمید۱. افسون؛ مکر؛ فریب: ◻︎ زاین دمدمهها زنان بترسند / بر ما تو مخوان که مرد مردیم (مولوی۲: ۱۴۸۹).۲. شهرت؛ آوازه.۳. دهل و صدای دهل.۴. گفتگوی مردم؛ هیاهو: ◻︎ که گرگ اندر آمد میان رمه / سگ و مرد را دید در دمدمه (فردوسی: ۲/۱۵۶ حاشیه).
دمدمهلغتنامه دهخدادمدمه . [ دَدَ م َ / م ِ ] (اِ) مکر و فریب . (آنندراج ) (برهان ) (از انجمن آرا) (از فرهنگ جهانگیری ) (از غیاث ) (از ناظم الاطباء). وسوسه . افسون . (برهان ) (ناظم الاطباء) : دمدمه ٔ دمنه در شیر اثر کرد. (کلیله و دمنه ).
دمدمهفرهنگ فارسی معین(دَ دَ مِ) [ ع . دمدمة ] (اِ.) 1 - با خشم سخن گفتن . 2 - شهرت ، آوازه . 3 - صدا، آواز. 4 - افسون ، مکر.
دمدمةلغتنامه دهخدادمدمة. [ دَ دَ م َ ] (ع مص ) هلاک کردن . (دهار) (المصادر زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ) (ترجمان القرآن جرجانی ص 49). هلاک و نیست گردانیدن کسی را. (منتهی الارب ) (از آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || خشم کردن . (دهار). خشم گرفتن
ضمضمةلغتنامه دهخداضمضمة. [ ض َ ض َ م َ] (ع مص ) شجاع کردن دل خود را. || گرفتن همه را. || بانگ زدن شیر. (منتهی الارب ).
دمدمیلغتنامه دهخدادمدمی . [ دَ دَ ] (ص نسبی ) (اصطلاح عامیانه ) دمدمی مزاج . آنکه بر امری ثبات نورزد. آنکه هر ساعت رأی مخالف رأی پیشین دارد. آنکه بر قولی نپاید و زود تغییر عقیده دهد. بلهوس . متلون . متردد. دودل . (یادداشت مؤلف ). در لهجه ٔ امروز آذربایجان چنین شخص را دمدمکی گویند. || این وق
مدمدملغتنامه دهخدامدمدم . [ م ُدَ دِ ] (ع ص ) هلاک و نیست گرداننده . (آنندراج ) (از متن اللغة). رجوع به دمدمة شود. || درخشم گوینده . (ناظم الاطباء). خشمگینانه با کسی مکالمه کننده .(از متن اللغة). نعت فاعلی است از دمدمة. || بر زمین چفساننده چیزی را. (آنندراج ): دمدمه ؛ الزقه بالارض و طحطحه . (م
دهکلةلغتنامه دهخدادهکلة. [ دَ ک َ ل َ ] (ع اِ) دمدمه مانندی است در سواران رهان . (منتهی الارب ) (از آنندراج ) (از ناظم الاطباء).
هیهایلغتنامه دهخداهیهای . [ هََ / هَِ ] (اِ مرکب ) هیاهو : شهر را بگذاشت وانسو رای کردقصد جست وجوی آن هیهای کرد. مولوی .دمدمه ی ْ این روح از دمهای اوست های و هوی روح از هیهای اوست . <p class