دنگلغتنامه دهخدادنگ . [ دَ ] (اِ صوت ) صدایی که از بر هم خوردن دو سنگ یا دو چوب برآید. (از فرهنگ جهانگیری ) (از غیاث ) (برهان ). آواز افتادن چیزی سخت بر زمین و یا حکایت صوت خوردن دو چیز صلب به یکدیگر. درینگ : دنگ دنگ ساعت کلیسا. (یادداشت مؤلف ) : در جهان دیوانه ر
دنگلغتنامه دهخدادنگ . [ دَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان حومه ٔ بخش مرکزی شهرستان لار با 267 تن سکنه . آب آن از چاه و باران و راه آن اتومبیلرو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
دنگلغتنامه دهخدادنگ . [ دَ ] (ص ) احمق و بیهوش . (آنندراج ) (ناظم الاطباء). بی خبر و ابله و نادان . (ناظم الاطباء). بی خبر و بی هوش و احمق . (از برهان ).دیوانه و حیران و احمق و ابله . (غیاث ). دیوانه و بیهوش . (شرفنامه ٔ منیری ). گیج . هاج . سرگشته . مات . دند.(یادداشت مؤلف ). احمق . (فرهنگ
دنگلغتنامه دهخدادنگ . [ دُ ] (اِ صوت ) صدا و آواز مطلق : دنگ مکن ؛ یعنی حرف مزن . (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ). محتمل است که این کلمه مصحف ونگ (وانگ ، بانگ ) باشد و یا دگرگون شده ٔ وِنْگ که آهسته و نامفهوم ادا کردن سخن زیر لب است .
دنگلغتنامه دهخدادنگ . [ دُ ] (اِ) (اصطلاح عامیانه ) مخفف دانگ . یک حصه از شش حصه ٔ مثقال . (لغت محلی شوشتر). دانگ . رجوع به دانگ شود.
دیانdieneواژههای مصوب فرهنگستاندستهای از ترکیبات آلی که مولکولهای آنها دارای دو پیوند دوگانۀ کربن ـ کربن است
شهپروانۀ مشبکDanaus plexippusواژههای مصوب فرهنگستانگونهای از شهپروانهایان و راستۀ پروانهسانان که دارای بالهایی حنایی درخشان با انشعابهای درختیشکل سیاه و درخشان است
دنگ دنگلغتنامه دهخدادنگ دنگ . [ دَ دَ ] (اِ صوت ) حکایت صوت کوفتن آهنی به آهن بزرگ دیگر و مانند آن . آواز زنگ بزرگ و کوفتن پتک به سندان و آواز پاندول ساعتهای بزرگ . (یادداشت مؤلف ). دنگ و دنگ . درنگ درنگ .
دنگ دنگلغتنامه دهخدادنگ دنگ . [ دَ دَ ] (اِ صوت ) حکایت صوت کوفتن آهنی به آهن بزرگ دیگر و مانند آن . آواز زنگ بزرگ و کوفتن پتک به سندان و آواز پاندول ساعتهای بزرگ . (یادداشت مؤلف ). دنگ و دنگ . درنگ درنگ .
دنگیلغتنامه دهخدادنگی . [ دِ ] (اِخ ) دهی است از بخش گوران شهرستان شاه آباد. سکنه ٔ آن 100 تن از طایفه ٔ اسپری قلیخانی . راه آن اتومبیلرو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
دنگادنگلغتنامه دهخدادنگادنگ . [ دَ دَ ] (ص مرکب ) مستوی و برابر و راست و زانوبزانو و سربسر و متصل و پیوسته . (ناظم الاطباء). دو چیز مساوی و هم وزن . (از فرهنگ شعوری ج 1 ورق 418). || (اِ صوت ) دنگ دنگ . درنگادرنگ . ترنگاترنگ .<br
دنگ کوبلغتنامه دهخدادنگ کوب .[ دَ ] (نف مرکب ) دنگ کوبنده . دنگی . کسی است که مزد گیرد و به دنگ شلتوک را از پوست برآرد تا برنج را سفید کند، و در لهجه ٔ شوشتری آن را دنکو گویند. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ). شخصی که برنج را از پوست جدا کند. (برهان ) (ناظم الاطباء). کسی که در دنگ
دنگ و دواللغتنامه دهخدادنگ و دوال . [ دَ گ ُ دَ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) دوالی و ریسمانی است که بر آن زنگوله ٔ بسیار آویزند و مسخرگان خاصه غلامان عباسی به کمربندند بطوری که زنگوله ها بر کفل و دور کمر آویخته ماند و به همان قسم رقص کنند و اصول آورند. (لغت محلی شوشتر). || کنایه است از اسباب تجمل و شا
دنگ و شنگلغتنامه دهخدادنگ و شنگ . [ دِ گ ُ ش ِ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) تردد در امور نیکو مانندعروسی و کارهای با سود و سرور. (لغت محلی شوشتر).
دره دنگلغتنامه دهخدادره دنگ . [ دَرْ رَ دَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان ززوماهرو بخش الیگودرز شهرستان بروجرد. واقع در 72هزارگزی جنوب باختری الیگودرز و 31هزارگزی خاور راه شوسه ٔ ازنا - بالا رود، با 165</s
دنگادنگلغتنامه دهخدادنگادنگ . [ دَ دَ ] (ص مرکب ) مستوی و برابر و راست و زانوبزانو و سربسر و متصل و پیوسته . (ناظم الاطباء). دو چیز مساوی و هم وزن . (از فرهنگ شعوری ج 1 ورق 418). || (اِ صوت ) دنگ دنگ . درنگادرنگ . ترنگاترنگ .<br
دنگ دنگلغتنامه دهخدادنگ دنگ . [ دَ دَ ] (اِ صوت ) حکایت صوت کوفتن آهنی به آهن بزرگ دیگر و مانند آن . آواز زنگ بزرگ و کوفتن پتک به سندان و آواز پاندول ساعتهای بزرگ . (یادداشت مؤلف ). دنگ و دنگ . درنگ درنگ .
خدنگلغتنامه دهخداخدنگ .[ خ َ دَ ] (اِخ ) دهی است از بخش پشت آب شهرستان زابل . واقع در سیزده هزارگزی جنوب خاوری بنجار و هفت هزارگزی راه مالرو ده دوست محمد به زابل . این ناحیه در جلگه واقع و آب و هوایش گرم و معتدل و دارای 370 تن سکنه می باشد. زبان اهالی فارسی و
خدنگلغتنامه دهخداخدنگ . [ خ َ دَ ] (اِ) درختی است بسیار سخت که از چوب آن نیزه و تیر و زین اسب سازند و تیر خدنگ و زین خدنگ به این اعتبار گویند. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). درختی است که چوب آن نهایت محکم و صاف و راست باشد چون اکثر از چوب آن تیر می سازند. لهذا مجازاً اسم تیر شده . (غیاث ا