ده پنجلغتنامه دهخداده پنج . [ دَه ْپ َ ] (اِ مرکب ) نصف یک قسمت از پنج قسمت . || (ص مرکب ) زرپست و قلب و ناسره . (ناظم الاطباء). زرقلب و بد. (لغت محلی شوشتر). || زر یا سیم که پنج دهم یعنی نصف آن فلز دیگر باشد : همه راه او خود پر از گنج بودزر دهدهی سیم ده پنج بود.
ده پنجفرهنگ فارسی عمیدزر یا سیم که نیمی از آن از فلز پست و ارزان، مانند مس باشد؛ سیم یا زر قلب و ناسره؛ مسکوک که فقط پنجدهم آن زر خالص باشد.
دع دعلغتنامه دهخدادع دع . [ دُ دُ ] (ع اِ فعل ) کلمه ای است که بدان گوسپندان را زجر کنند یا امر است به زجر گوسپندان . (منتهی الارب ).امر است به صدا زدن گوسفندان . (از اقرب الموارد).
ده دهلغتنامه دهخداده ده . [ دَ هِن ْ دَ هِن ْ ] (ع اِ) قولهم الا ده فلاده ؛ یعنی اگر نباشد این امر این ساعت پس نخواهد شد بعد از آن ، یعنی اگر این ساعت فرصت را غنیمت نشماری پس نخواهی یافت آن را گاهی . قاله الاصمعی و قال لاادری مااصله و قیل اصله فارسی ؛ ای ان لم تعطالاَّن فلم تعط ابداً. (منتهی ا
ده دهلغتنامه دهخداده ده . [ دَه ْ دَه ْ ] (ق مرکب ) ده تا ده تا. || (ص مرکب ) زر بی عیب و خالص .(از برهان ) (آنندراج ). طلا و زر خالص تمام عیار بی عیب . دهدهی . (از ناظم الاطباء). و رجوع به دهدهی شود.
ده دهیفرهنگ فارسی عمید۱. (ریاضی) = اعشاری۲. [قدیمی] ویژگی زر و سیم تمامعیار و خالص: ◻︎ پس ز ده یار مبشر آمدی / همچو زرّ دهدهی خالص شدی (مولوی: ۷۰۲).
ده پنجیلغتنامه دهخداده پنجی . [ دَه ْ پ َ ] (ص نسبی ) ده پنج . زر ناسره و غیرخالص که ده دینار آن پنج دینار باشد و بر این قیاس زر دهدهی یعنی زر سره و خالص . (انجمن آرا) (آنندراج ).زر کم عیار بسیار غش . (غیاث ). زر قلب و ناسره . (از برهان ). زر و سیمی که نصف آن (یعنی از هر ده حصه پنج حصه ) فلزی دی
ده پنج زنیفرهنگ فارسی عمیدسیم یا زر ناسره سکه زدن؛ سکۀ قلب زدن: ◻︎ تا دهدهی غرایبت هست / دهپنجزنی رها کن از دست (نظامی۳: ۳۶۵).
دهلغتنامه دهخداده . [ دَه ْ ] (عدد، ص ، اِ) عشره . (از برهان ). عدد معروف و داه مشبع آن است و های آن با آنکه ملفوظاست گاهی مختفی نیز آید. (از آنندراج ). عشر. داه . دوپنج . نصف بیست . نماینده ٔ آن در ارقام هندیه «10» و در حساب جمل «ی » باشد. (یادداشت مؤلف )
دهلغتنامه دهخداده . [ دِه ْ ] (اِ) قریه . (شرفنامه ٔ منیری ) (مهذب الاسماء). قریه و با یاء نیز به صورت دیه آمده . (از غیاث ). دَیْه ْ (درتداول مردم قزوین ) و در کتب نثر قدیم صورت دیه بیشتر آمده است . واحد کوچکی از محل سکنای جوامع که واحد بزرگتر آن شهر و متوسط آن شهرک یا قصبه است . (از یاددا
دهلغتنامه دهخداده . [ دِ ] (صوت ) به کسر دال و های مخفی کلمه ٔ تعجب و استفهام انکاری است : وه ! عجب ! چرا چنین کنی ؟! آیا راستی چنین است ؟؛ ده برو.ده زود باش . (یادداشت مؤلف ). رجوع به د [ دِ ] در همین لغت نامه و فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمال زاده شود.
دهلغتنامه دهخداده . [ دِ ه ْ ] (ماده ٔ مضارع دادن )ریشه یا ماده ٔ مضارع فعل (دهیدن = دادن ) که در ترکیب با کلمه ٔ دیگر معنی نعت فاعلی دهد. چون : آب ده . بارده . بازده . عشوه ده . فرمانده . نان ده . نان بده . روزی ده . مژده ده . رشوه ده . شیرده . میوه ده . محصول ده . زندگانی ده . یاری ده . (
دهلغتنامه دهخداده . [ دِه ْ ] (اِخ ) دهی است از دهستان مرکزی شهرستان سراوان . سکنه ٔ آن 250 تن است . آب آن از قنات .راه آن فرعی است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
دام مجدهلغتنامه دهخدادام مجده . [ م َ م َ دُه ْ ] (ع جمله ٔ فعلیه ٔ دعایی ) بزرگواری او بردوام و پاینده باد.
دام کندهلغتنامه دهخدادام کنده . [ ک َ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) رهایی یافته از دام و بند. (ناظم الاطباء). که دام برکنده باشد. که دام فروگسسته باشد.طائری که بزور طپش از دام برآمده باشد : ای شاخ گل شکسته ٔ طرف کلاه تووی شانه دام کنده ٔ
دام نهندهلغتنامه دهخدادام نهنده . [ ن ِ / ن َ هََ دَ / دِ ] (نف مرکب ) که دام نهد. که دام گسترد. که دام کشد. که تعبیه ٔ دام کند : دشمن نهاده دام که تا صید او شوی ز اقبال شاه دام نهنده بدام تست .
دامادزادهلغتنامه دهخدادامادزاده . [ دَ ] (اِخ ) ابوالخیر احمد افندی . از علمای زمان سلطان محمودخان اول پادشاه عثمانیست و فرزند قاضی عسکر مصطفی افندی داماد شیخ الاسلام منقاری زاده یحیی افندی . وی به سال 1076 هَ . ق . در استانبول متولد شده است و پس از اتمام دوره ٔ م
دامادزادهلغتنامه دهخدادامادزاده . [ دَ ] (اِخ ) فیض الدین افندی . از علمائی است که در دوران سلطنت سلطان عثمان خان ثالث مسند شیخ الاسلامی یافته است وی پسر دامادزاده ابوالخیرافندی است . وی به سال 1112 هَ . ق . در بروسه تولد یافت و پس از تحصیل علوم و اتمام مدارس زمان