دوالفرهنگ فارسی عمید۱. تسمه.۲. تسمۀ ستبر.۳. تسمۀ رکاب.۴. تسمۀ کمر؛ کمربند: ◻︎ ز سنگ سپهدار و هنگ سوار / نیامد دوال کمر پایدار (فردوسی: ۱/۳۴۸).۵. تازیانه که از چرم بافته شود.۶. تسمۀ چرمی که با آن طبل بنوازند.
دواللغتنامه دهخدادوال . [ دَ ] (اِ) چرم . (ناظم الاطباء). چرم حیوانات . (انجمن آرا) (آنندراج ) (برهان ) (جهانگیری ) (لغت شوشتر) : گر عدوی تو چو روی است چو روی تو بدیداز نهیب تو شود نرم چو مالیده دوال . فرخی .پای راست افکار شد چنانک
دوالsling, rope slingواژههای مصوب فرهنگستانریسمان یا تسمه یا زنجیری که برای بلند کردن بار به دور آن حلقه میشود
دیواللغتنامه دهخدادیوال . [ دی ] (اِ) دیوار. (برهان ) (ناظم الاطباء). و جنگ کرد بسیار بدر ارگ و کشتن کرد فراوانی بدر شارستان در کرکوی عاقبت بستد و ارگ را و قلعه ٔ زورین را بعد از آن دیوال آن را ببرید. (تاریخ سیستان ص 384). رجوع به دیوار شود.
ذواللغتنامه دهخداذوال . (اِخ ) (وادی ...) ناحیه ای است از نواحی یمن و قصبه ٔ آن قحمه است ، شهرکی شامی و میان آن و زبید یک روزه راه است . (معجم البلدان ).
دوال کردنلغتنامه دهخدادوال کردن . [ دَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) در دوال آوردن . در کمند آوردن . در حلقه ٔ کمند افکندن . کمندپیچ کردن : بپیچید گیو سرافراز یال کمند اندر افکند و کردش دوال . فردوسی .به ران اندر آورد و کردش دوال عقابی شده رخ
دوالپا،دوالک پاگویش تهرانیموجود افسانه ای باپاهای تسمه مانند که کنار جاده با خواهش کول افراد شده ،سپس پاهایش دورآنها پیچیده و آنها را تا حد مرگ میدوانده.
دوالکهلغتنامه دهخدادوالکه . [ دُ اَ ل َ ک َ / ک ِ ] (ص نسبی مرکب ) (مرکب از: دو+ الک + هَ نسبت ) دو بار بیخته : نان دوالکه ؛ نانی که آرد آن سبوس و نخاله کمتر از حد عادی و معمولی دارد. (یادداشت مؤلف ). || دوتنوره . دوباره تنور. دوآتشه . (یادداشت مؤلف ). که دو
دوالهلغتنامه دهخدادواله . [ دَ / دُ ل َ / ل ِ ] (اِ) تسمه ای که بدان قمار بازند. (از برهان ). نام بازی است . (فرهنگ جهانگیری ). به معنی دویره است . (فرهنگ اوبهی ).
دوال کردنلغتنامه دهخدادوال کردن . [ دَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) در دوال آوردن . در کمند آوردن . در حلقه ٔ کمند افکندن . کمندپیچ کردن : بپیچید گیو سرافراز یال کمند اندر افکند و کردش دوال . فردوسی .به ران اندر آورد و کردش دوال عقابی شده رخ
دوال کشیدنلغتنامه دهخدادوال کشیدن . [ دَ ک َ / ک ِ دَ ] (مص مرکب ) بستن به دوال . ریسمان پیچ کردن . طناب پیچ کردن : کشیدش سراپای یکسر دوال سپهبد برید آن سر بی همال . فردوسی .یکایک همان گرد کهتر به سال <b
دوال گشادنلغتنامه دهخدادوال گشادن . [ دَ گ ُ دَ ] (مص مرکب ) کنایه از پرواز کردن باشد. (برهان ) (از آنندراج ) : چو باز از نشیمن گشاید دوال شکسته شود کبک را پر و بال .نظامی .
دوال اندازلغتنامه دهخدادوال انداز. [ دَ اَ ] (نف مرکب )کمندانداز. که کمند در گردن کسی افکند : رگ آن خون بر اودوال اندازراست چون زنگی دوالک باز.نظامی .
دوال بازلغتنامه دهخدادوال باز. [ دَ ] (نف مرکب ) دوالک باز. شخصی که دوالی و حلقه و قلابی دارد به نوعی مردم را فریب می دهد و زر ایشان می برد. (برهان ). || دغاباز. (غیاث ) (فرهنگ رشیدی ) (شرفنامه ٔ منیری ). کنایه از حیله باز و مکار. (لغت محلی شوشتر). دغاباز و محیل است و آن را دوالک باز نیز گویند. (
دنگ و دواللغتنامه دهخدادنگ و دوال . [ دَ گ ُ دَ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) دوالی و ریسمانی است که بر آن زنگوله ٔ بسیار آویزند و مسخرگان خاصه غلامان عباسی به کمربندند بطوری که زنگوله ها بر کفل و دور کمر آویخته ماند و به همان قسم رقص کنند و اصول آورند. (لغت محلی شوشتر). || کنایه است از اسباب تجمل و شا
چهاردواللغتنامه دهخداچهاردوال . [ چ َ / چ ِ دَ ] (اِ مرکب ) قطعه چوبی کوتاه است که مکاریان به یک سر آن چهار دوال و سیخ کوچکی نصب کنند و حیوانات رابدان برانند و به جای دوال اگر زنجیر کنند شلاق گویند. (از لغت محلی شوشتر خطی ). رجوع به چاردوال شود.
چاردواللغتنامه دهخداچاردوال . [ دَ ] (اِ مرکب ) زنجیر دسته دار که بدان خر رانند. || چوبی باشد بمقدار یک قبضه که چارواداران بر سر آن میخی کوچک بقدرمهمیزی نصب نمایند و زنجیری با چند حلقه و چهار تسمه بر آن تعبیه کنند و الاغ و چاروا را بدان برانند. (برهان قاطع). || در بیت زیر از رضی الدین نیشابوری ظ
اردواللغتنامه دهخدااردوال . [ اَ دُ ] (اِخ ) شهرکی است بین واسط و جبل و بلاد خوزستان و در آن مزارع بسیار و خیرات است و آنرا اردوان بنون هم آورده اند. (معجم البلدان ).