دوانلغتنامه دهخدادوان . [ دَ ] (نف ، ق ) صفت حالیه از دو (دویدن ). در حال دویدن . (یادداشت مؤلف ). دونده . (لغت محلی شوشتر) (شرفنامه ٔ منیری ) (از انجمن آرا) (از برهان ) : اخترانند آسمانشان جایگاه هفت تابنده دوان در دو و داه . رودکی .
دوانلغتنامه دهخدادوان . [ دَوْ وا ] (اِخ ) نام دهی است از مضافات کازرون که موطن علامه و فاضل دوانی (ملا جلال ) بود. (از انجمن آرا) (آنندراج ) (لغت محلی شوشتر). دیهی است نزدیک کازرون . (شرفنامه ٔ منیری ). موضعی است به بلاد فارس . (منتهی الارب ). دهی است در نواحی کازرون و از آنجاست جلال الدین م
دوانلغتنامه دهخدادوان . [ دَوْ وا ] (اِخ ) بیابان بزرگی است در ناحیه ٔ حضرموت که از کوههای یمن آغاز می شود و نخست به سوی شرق و سپس به طرف جنوب شرقی تا ساحل اقیانوس هند امتداد می یابد و به نامهای «وادی منوا» و «وادی قصر» و «وادی مسرت » نیز معروف است . این بیابان از دو سمت به جزیرةالعرب محدود ا
دوان دوانلغتنامه دهخدادوان دوان . [ دَ دَ ] (نف مرکب ، ق مرکب ) در حال دویدن . در حال دوندگی . در حال دوانی . در حالی که دود. (یادداشت مؤلف ) : گاهی چو گوسفندان در غول جای من گاهی چو غول گرد بیابان دوان دوان . ابوشکور.ازین پسش تو ببینی
دوگان دوگانلغتنامه دهخدادوگان دوگان . [ دُ دُ ] (ق مرکب ) مثنی . دوتا دوتا. دوبدو. دودو. مقابل یکان یکان . (یادداشت مؤلف ) : پس هر روزی دو سر مرد را وظیفه کرد [ ضحاک ] که بیاوردی و بکشتی ... هرچه به زندانهای وی اندر کس بود که کشتن بر وی واجب بود و نبود مرایشان را هر روزی دوگ
دوان دوانلغتنامه دهخدادوان دوان . [ دَ دَ ] (نف مرکب ، ق مرکب ) در حال دویدن . در حال دوندگی . در حال دوانی . در حالی که دود. (یادداشت مؤلف ) : گاهی چو گوسفندان در غول جای من گاهی چو غول گرد بیابان دوان دوان . ابوشکور.ازین پسش تو ببینی
دوانندهلغتنامه دهخدادواننده . [ دَ ن َ دَ / دِ] (نف ) این کلمه از دواندن است . که دواند. که به دویدن دارد. کسی که شخصی یا جانوری را به دویدن وادارد. (یادداشت مؤلف ). رجوع به دواندن و دوانیدن شود.
دوانهلغتنامه دهخدادوانه . [ دَ ن َ ] (نف ) نعت فاعلی از دویدن مثل : روانه از رفتن .- دوانه گردیدن ؛ دوان شدن . دویدن . (یادداشت مؤلف ) : از سوزش کون دوانه گردی زآنگونه که در نیابدت تیر.سوزنی .
جهندهفرهنگ فارسی طیفیمقوله: حرکت ده، پرنده، پران، رقصان، جستوخیزکنان، دوان، دواندوان، پروازکنان ◄ چیز پرنده▲ بانشاط، زنده، سرزنده سرگرم کننده
غولفرهنگ فارسی عمیدجایی که برای گاووگوسفند در کوه یا صحرا درست کنند؛ آغل؛ غار: ◻︎ گاهی چو گوسفندان در غول جای من / گاهی چو غول گرد بیابان دواندوان (ابوشکور: شاعران بیدیوان: ۸۹).
دوعلغتنامه دهخدادوع . [ دَ ] (ع مص ) جهان و دوان و شتابان رفتن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
دوانندهلغتنامه دهخدادواننده . [ دَ ن َ دَ / دِ] (نف ) این کلمه از دواندن است . که دواند. که به دویدن دارد. کسی که شخصی یا جانوری را به دویدن وادارد. (یادداشت مؤلف ). رجوع به دواندن و دوانیدن شود.
دوانهلغتنامه دهخدادوانه . [ دَ ن َ ] (نف ) نعت فاعلی از دویدن مثل : روانه از رفتن .- دوانه گردیدن ؛ دوان شدن . دویدن . (یادداشت مؤلف ) : از سوزش کون دوانه گردی زآنگونه که در نیابدت تیر.سوزنی .
دوان دوانلغتنامه دهخدادوان دوان . [ دَ دَ ] (نف مرکب ، ق مرکب ) در حال دویدن . در حال دوندگی . در حال دوانی . در حالی که دود. (یادداشت مؤلف ) : گاهی چو گوسفندان در غول جای من گاهی چو غول گرد بیابان دوان دوان . ابوشکور.ازین پسش تو ببینی
دواندنلغتنامه دهخدادواندن . [ دَ دَ ] (مص ) دوانیدن . به حرکت سریع و تند واداشتن . رفتن با شتاب داشتن . کسی یا حیوانی را به دویدن واداشتن . تاختن . به تاخت درآوردن . (یادداشت مؤلف ). تازاندن : گمانی برم من که پیران کنون دواند سوی شاه توران هیون . <p class="a
دوانزدهلغتنامه دهخدادوانزده . [ دَ دَه ْ ] (عدد، ص ، اِ) دوازده . (یادداشت مؤلف ) : پس کیومرث این مدت را بدین گونه بر دوانزده بخش کرد. (نوروزنامه ). هر سال آفتاب را به دوانزده قسمت کرد هر بخشی سی روز. (نوروزنامه ). چون در نماز بود صبح دمید شاگردان خود را خواند و از ایشان
در هندوانلغتنامه دهخدادر هندوان . [ دَ هَِ دُ ] (اِخ ) محله ای است به بلخ از آن محله است فقیه ابوجعفر هندوانی . (از منتهی الارب ). نام محلی از بلخ است و نسبت بدو هندوانی است . (یادداشت مرحوم دهخدا).
دوان دوانلغتنامه دهخدادوان دوان . [ دَ دَ ] (نف مرکب ، ق مرکب ) در حال دویدن . در حال دوندگی . در حال دوانی . در حالی که دود. (یادداشت مؤلف ) : گاهی چو گوسفندان در غول جای من گاهی چو غول گرد بیابان دوان دوان . ابوشکور.ازین پسش تو ببینی
پویه دوانلغتنامه دهخداپویه دوان . [ ی َ / ی ِ دَ ] (نف مرکب ) صفت بیان حالت ، پویه دونده : فرره ؛ بسیار گریزنده و پویه دوان . (منتهی الارب ). رجوع به پویه شود.
تادوانلغتنامه دهخداتادوان . [ دَ ] (اِخ ) دهی از دهستان و بخش خفر شهرستان جهرم که در 28هزارگزی جنوب خاور باب انار، کنار راه فرعی خفر به گوکان واقع است . جلگه ، گرمسیر و مالاریائی است و 965 تن سکنه دارد، آب آن از رودخانه ٔ قره آ