دوشلغتنامه دهخدادوش . (ع ص ) ج ِ اَدوَش و دَوشاء. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به ادوش و دوشاء شود.
دوشلغتنامه دهخدادوش . (فرانسوی ، اِ) شیر حمام . (ناظم الاطباء). آلتی مشبک مانند سر آب پاش که به لوله ٔ آب متصل کنند و در گرمابه ها بر سقف یا بر دیوار نصب کنند شستشو را.- دوش گرفتن (تداول عامیانه و نیز در تداول عامه ٔ معاصر) ؛ زیر دوش رفتن بقصد شستشو. زیر دوش حمام
دوشلغتنامه دهخدادوش . (ماده ٔ مضارع از دوشیدن ) اسم از دوشیدن . رجوع به دوشیدن شود. || و گاه صفت فاعلی از آن ساخته شود و به صورت ترکیب به کار رود: شیردوش ؛ شیردوشنده . || گاه نیز معنی ظرفیت دارد یا اسم آلت می سازد: گاودوش ؛ ظرفی که شیر گاو در آن دوشند. گودوش . گودوشه . رجوع به گاودوش و گودوش
دوشلغتنامه دهخدادوش . [ دَ وَ ] (ع اِمص ) ضعف بصر و سستی بینایی و تاریکی آن . (از منتهی الارب ) (از آنندراج ) (از اقرب الموارد). || کوچکی چشم و تنگی وی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) || کجی چشم . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (آنندراج ).
دوشلغتنامه دهخدادوش . [ دَ وَ ] (ع مص ) تباه شدن چشمهای کسی از علتی که داشته است .(از منتهی الارب ) (از آنندراج ) (از اقرب الموارد).
دوش بر دوشلغتنامه دهخدادوش بر دوش . [ ب َ ] (ص مرکب ) دوشادوش . دوش بدوش . شانه بشانه . برابر هم . || صف درصف : هزار سوزن الماس بر دل است مرااز این حریرقبایان که دوش بردوشند.بابافغانی شیرازی .رجوع به دوش بدوش شود. || معاشر. ندیم . جلیس .
دوپیشلغتنامه دهخدادوپیش . [ دُ ] (اِ مرکب ) (اصطلاح نحو) دوضمه . رفع. و تلفظ آن [ اُن ْ ] باشد و به صورت ( ٌ ) در بالای حرف قرار می گیرد: رجل ٌ فخر. (یادداشت مؤلف ).
دوزلغتنامه دهخدادوز. (اِ) فضله ٔ لک لک . (ناظم الاطباء). دوزه . پیخال کلنک . (آنندراج ). || بن لاک . (لغت فرس اسدی ).
دوزلغتنامه دهخدادوز. (اِ) نوعی بازی که عرب آن را سَدَّر و قَرق گوید. (یادداشت مؤلف ). قرق . سدر.دوز که بازیی است و در آن چهل خط کشند و سنگریزه ها به صف نهند. (منتهی الارب ). رجوع به سدر و قرق شود.- دوزبازی ؛ بازی سدرو قرق کردن .
دوزلغتنامه دهخدادوز. (ماده ٔ مضارع دوختن ) این کلمه ماده ٔ مضارع دوزیدن و دوختن است و از ترکیب عطفی آن با ماده ٔ ماضی (دوخت و دوز) حاصل مصدر یا اسم مرکب حاصل شود و در ترکیب با اسم ، صفت فاعلی مرکب از آن بدست می آید، مانند: کفشدوز، و گاه نیز صفت مفعولی ، چون میخ دوز. (از یادداشت مؤلف ). رجوع
دوش بر دوشلغتنامه دهخدادوش بر دوش . [ ب َ ] (ص مرکب ) دوشادوش . دوش بدوش . شانه بشانه . برابر هم . || صف درصف : هزار سوزن الماس بر دل است مرااز این حریرقبایان که دوش بردوشند.بابافغانی شیرازی .رجوع به دوش بدوش شود. || معاشر. ندیم . جلیس .
دوشقلغتنامه دهخدادوشق . [ دُ ش َق ْق / ق ] (ص مرکب ) دوپاره . دوچاک . دوشقه . دونیمه : قصاب گوسفند را دوشق کرد. (از یادداشت مؤلف ). رجوع به شق شود.
دوشانلغتنامه دهخدادوشان . [ دُ ] (ترکی ، اِ) اسم ترکی ارنب است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). خرگوش . رجوع به خرگوش شود.
دوشالغتنامه دهخدادوشا. (نف ) دوشنده . به قرینه ٔ کوشا و دانا و گویا تقاضا (اقتضا) می کند که به معنی دوشنده باشد. (از آنندراج ). || (ص لیاقت ) قابل دوشیدن . دوشیدنی . دوشانی . که توان دوشیدنش . دوشایی . که توان دوشید او را: گاودوشا. که می دوشند. شیرده . بسیارشیر. (یادداشت مؤلف ). هر حیوانی که
دوشاءلغتنامه دهخدادوشاء. [ دَ ] (ع ص ) مؤنث ادوش است . (منتهی الارب ). مؤنث ادوش ؛ یعنی زن تباه چشم . ج ، دوش . (ناظم الاطباء). زن تباه چشم . (آنندراج ).
دوشقلغتنامه دهخدادوشق . [ دُ ش َق ْق / ق ] (ص مرکب ) دوپاره . دوچاک . دوشقه . دونیمه : قصاب گوسفند را دوشق کرد. (از یادداشت مؤلف ). رجوع به شق شود.
دوش برزدنلغتنامه دهخدادوش برزدن . [ ب َ زَ دَ ] (مص مرکب ) کنایه از شادی کردن است . (از برهان ) (از آنندراج ) (فرهنگ جهانگیری ). جنبانیدن شانه از شعف و خوشحالی . (ناظم الاطباء). || ظاهراً کنایه از مغرور شدن و خویشتن را گم کردن باشد. (از آنندراج ). مغرور بودن . (ناظم الاطباء) :</sp
دوش بر دوشلغتنامه دهخدادوش بر دوش . [ ب َ ] (ص مرکب ) دوشادوش . دوش بدوش . شانه بشانه . برابر هم . || صف درصف : هزار سوزن الماس بر دل است مرااز این حریرقبایان که دوش بردوشند.بابافغانی شیرازی .رجوع به دوش بدوش شود. || معاشر. ندیم . جلیس .
دوش بادوشلغتنامه دهخدادوش بادوش . (ص مرکب ) دوش بدوش . دوشادوش . همدوش . برابر.(یادداشت مؤلف ). رجوع به دوش بدوش و دوشادوش شود.- دوش با دوش کسی رفتن ؛ با او برابر رفتن . (یادداشت مؤلف ).
دوش خراطلغتنامه دهخدادوش خراط. [ خ َرْ را ] (اِخ ) دهی است از بخش خونسار شهرستان گلپایگان . واقع در 12 هزارگزی جنوب خونسار و 15 هزارگزی باختر راه شوسه ٔ خونسار به اصفهان . جمعیت 275 تن سکنه . آب
دوش بر دوشلغتنامه دهخدادوش بر دوش . [ ب َ ] (ص مرکب ) دوشادوش . دوش بدوش . شانه بشانه . برابر هم . || صف درصف : هزار سوزن الماس بر دل است مرااز این حریرقبایان که دوش بردوشند.بابافغانی شیرازی .رجوع به دوش بدوش شود. || معاشر. ندیم . جلیس .
دوش بادوشلغتنامه دهخدادوش بادوش . (ص مرکب ) دوش بدوش . دوشادوش . همدوش . برابر.(یادداشت مؤلف ). رجوع به دوش بدوش و دوشادوش شود.- دوش با دوش کسی رفتن ؛ با او برابر رفتن . (یادداشت مؤلف ).
دوش بدوشلغتنامه دهخدادوش بدوش . [ ب ِ ] (ص مرکب ) دوش بادوش . دوشادوش . شانه بشانه . همبر. برابر : چون بگریزی توز عطار چون در دوجهان دوش بدوش تو ام . عطار.همه جا دوش بدوش است مکافات عمل هیچیک را قدمی بر دگری پیشی نیست . <p clas
دوشادوشلغتنامه دهخدادوشادوش . (اِ مرکب ، ق مرکب ) (مرکب از «دوش » ریشه ٔ مضارع دوشیدن ) دوش ها بدوش . دوشیدن از پس دوشیدن . دوشیدن پشت سرهم . لاینقطع دوشیدن . || در بیت زیر ازسوزنی ظاهراً معنی پیاپی و متصل می دهد : تا سخن طفل بود شاعر دانا دایه خاطرش پستان زو شیر
دوشادوشلغتنامه دهخدادوشادوش . (ق مرکب ) صفی با افرادی بهم پیوسته . دوش بدوش . دوش بادوش . شانه بشانه . (ناظم الاطباء). همدوش . همراه . همبر. در یک رده و صف برابر: مردم کره دوشادوش سربازان به جنگ پرداختند. (یادداشت مؤلف ) : تا رسیدند هر دو دوشادوش به بیابانی از بخ