دولت آبادیلغتنامه دهخدادولت آبادی . [ دَ / دُو ل َ ] (ص نسبی ) منسوب به دولت آباد. مربوط و متعلق به دولت آباد. از مردم دولت آباد.|| (اِ مرکب ) قسمی کاغذ. (یادداشت مؤلف ).
دولت آبادیلغتنامه دهخدادولت آبادی . [ دَ ل َ ] (اِخ ) صدیقه ٔ دولت آبادی متولد 1264 هَ .ش . و متوفای 1341 هَ .ش . خواهر یحیی دولت آبادی و از پیشقدمان نهضت زنان ایران بود. او به سال 1927 م . در رشته
دولت آبادیلغتنامه دهخدادولت آبادی .[ دَ ل َ ] (اِخ ) حاجی میرزا یحیی دولت آبادی متولد 1279 هَ .ق . و متوفای 1318 هَ .ش . شاعر و نویسنده و از پیشقدمان فرهنگ نوین در ایران و مؤسس مدرسه ٔ سادات بود و در انجمن معارف و انجمن مکاتب ملیه
دولتبهدولتgovernment-to-government, G2Gواژههای مصوب فرهنگستانتعامل برخط و غیرتجاری بین سازمانها و مقامات دولتی
دولتفرهنگ فارسی عمید۱. دارایی؛ ثروت؛ مال.۲. (سیاسی) زمان سلطنت و حکومت بر یک کشور.۳. (سیاسی) هیئت وزیران؛ نخستوزیر و وزیران او.۴. [قدیمی] آنچه به گردش زمان و نوبت از یکی به دیگری برسد.۵. (اسم مصدر) [قدیمی] گردش نیکی به سود کسی.
دولتلغتنامه دهخدادولت . [ دَ / دُو ل َ ] (ع اِ) ثروت و مال . نقیض نکبت . مال اکتسابی و موروثی . (ناظم الاطباء). مال . مال و ظفر را دولت بدان سبب گویند که دست به دست میگردد. (از غیاث ). ثروت و مکنت و نعمت . (یادداشت مؤلف ) : پیر و
حسن دولت آبادیلغتنامه دهخداحسن دولت آبادی . [ ح َ س َ ن ِ دَ ل َ ] (اِخ ) ابن عبداﷲ هندی . او راست : «مفتاح الفرس » در علم دامپزشکی به فارسی که به سال 1116 هَ . ق . نگاشته است . (هدیة العارفین ج 1 ص 297</span
قاضی دولت آبادیلغتنامه دهخداقاضی دولت آبادی . [ دَ ل َ ] (اِخ ) شهاب الدین یا احمدبن شمس الدین بن عمر هندی که در زمان خود ملقب به ملک العلماء بود. از علما وعرفای قرن نهم هجری است . وی فنون شریعت و طریقت را جامع و در شعر نیز ماهر بود. از اشعار اوست که به یکی از حکام نوشته و کنیزکی از وی درخواست کرده است
یحیی دولت آبادیلغتنامه دهخدایحیی دولت آبادی . [ ی َح ْ یا دَ / دُ ل َ ] (اِخ ) شاعر ونویسنده و ادیب قرن اخیر. رجوع به دولت آبادی شود.
اکبر دولت آبادیلغتنامه دهخدااکبر دولت آبادی . [ اَ ب َ رِ دَ ل َ ] (اِخ ) میرزا محمد اکبر از گویندگان فارسی زبان قرن یازدهم در هند و در مثنوی استاد بود. بیت زیر از او است :ندامت گنهم دوست را رحیم کندشکست توبه ام آواز الکریم کند. (از قاموس الاعلام ترکی ).و رجوع به فر
احمدلغتنامه دهخدااحمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن ابی القاسم دولت آبادی . او راست : کتاب اسباب الفقر والغنا.
خوانشواژهنامه آزاد(نقد ادبی) قرائت خاص با رویکرد تحلیلی؛ مثلاً خوانش ویژۀ آثار محمود دولت آبادی. (خواندن مترادف خوانش نیست.)
احمدلغتنامه دهخدااحمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن شمس الدین بن عمر هندی دولت آبادی ملقب به شهاب الدین . او راست : ارشاد در نحو.
علی شهابلغتنامه دهخداعلی شهاب . [ ع َ ش َ ] (اِخ ) ترشیزی (ملا...). وی از شعرای قرن نهم هَ . ق . است و از جمله ممدوحان او محمد جوکی بن شاهرخ (متوفی در 848 هَ . ق .) بوده است . (از الذریعه ٔ آقابزرگ طهرانی ج 9 ص <span class="hl" d
برگلغتنامه دهخدابرگ . [ ب َ ] (اِ) آن جزء از هر گیاهی که نازک و پهن است و از کناره های ساقه و یا شاخه های باریک میروید. (ناظم الاطباء). به عربی ورق گویند. (از برهان ). جزوی از گیاه که نازک و پهن است و از کناره های ساقه یا شاخه ها روید وبیشتر برنگ سبز است . اندامی از گیاه که اغلب بصورت صفحات
دولتفرهنگ فارسی عمید۱. دارایی؛ ثروت؛ مال.۲. (سیاسی) زمان سلطنت و حکومت بر یک کشور.۳. (سیاسی) هیئت وزیران؛ نخستوزیر و وزیران او.۴. [قدیمی] آنچه به گردش زمان و نوبت از یکی به دیگری برسد.۵. (اسم مصدر) [قدیمی] گردش نیکی به سود کسی.
دولتلغتنامه دهخدادولت . [ دَ / دُو ل َ ] (ع اِ) ثروت و مال . نقیض نکبت . مال اکتسابی و موروثی . (ناظم الاطباء). مال . مال و ظفر را دولت بدان سبب گویند که دست به دست میگردد. (از غیاث ). ثروت و مکنت و نعمت . (یادداشت مؤلف ) : پیر و
خان دولتلغتنامه دهخداخان دولت . [ دُو ل َ ] (اِخ ) قریه ای است واقع در 27 هزارگزی جنوب غربی قلعه ٔ پنجه ، نزدیک راه مربوط به علاقه داری درجه 2 زیباک حکومت درجه 3 اشکاشم که در حوزه ٔ حکومت اعلی بد
چشمه خردولتلغتنامه دهخداچشمه خردولت . [ چ َ م َ خ َ دَ ] (اِخ ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «از قرای هرات است که در طرف راه مشهدبه هرات واقع شده ». (از مرآت البلدان ج 4 ص 233).
خودبدولتلغتنامه دهخداخودبدولت . [ خوَدْ / خُدْ ب ِ دَ / دُو ل َ ] (اِ مرکب ) شما. آقا(از اصطلاحات فارسی زبانان هند است ). (ناظم الاطباء).
شوردولتلغتنامه دهخداشوردولت . [ دَ / دُو ل َ ] (ص مرکب ) بدبخت . بداقبال : تا روز رستخیز بماند در او مقیم آن شوردولتی که بیفتد به چاه تو.سوزنی .
دیودولتلغتنامه دهخدادیودولت . [ وْ دَ / دُو ل َ ] (ص مرکب ) (از: دیو فارسی + دولت عربی ) تیزدولت . که دولت او را بقایی نبود و زود زوال پذیرد و برطرف گردد. (برهان ) (ناظم الاطباء). آنکه دولتش را زود زوال باشد. (شرفنامه ٔ منیری ). کنایه از کسی که دولت او سریع الزو