دژمنشلغتنامه دهخدادژمنش . [ دُ م َ ن ِ ] (ص مرکب )خسته . مانده . افگار. آزرده . (ناظم الاطباء). پریشان خیال . گرفته . کاره . (مهذب الاسماء) (دهار) : نیم دژمنش نیزدرخواست اوی فزونی نجوئیم در کاست اوی . فردوسی .|| متنفر. بیزار. || آسو
دَمنوشherb teaواژههای مصوب فرهنگستاننوعی دَمکردنی گیاهی که غالباًً برای مصارف دارویی استفاده میشود
دژمانلغتنامه دهخدادژمان . [ دِ / دُ ] (اِ مرکب ) افسوس و دریغ داشتن و حسرت . (برهان ) (آنندراج ). دژوان . || (ص مرکب ) دژمنش . متأسف . اندوهگین : چو شاهنشه زمانی بود دژمان به خشم اندر خرد را برد فرمان . (و
دزمنشلغتنامه دهخدادزمنش . [ دِ م َ ن ِ ] (ص مرکب ) کلان و بزرگ و بی اندازه . || آسوده . || سیر. || مانده و افگار. (آنندراج ). و رجوع به دژمنش شود.
کارهلغتنامه دهخداکاره . [ رِه ْ ] (ع ص ) ج ، کارهین . دُژمَنِش . (ربنجنی ). ناپسند دارنده . (آنندراج ). کراهت دارنده و ناخوش و ناپسند. (ناظم الاطباء). مقابل مکروه . مشمئز : ای ابوالفضل بزرگ مهتری است این احمد اما آن را آمده است که انتقام کشد و من سخت کاره هستم [ بونصرم