دیارلغتنامه دهخدادیار. (ص ) پیدا. پدیدار. (بلهجه ٔ طبری ). (یادداشت مؤلف ).- دیار بودن ؛ (در لهجه ٔ قراء شمال طهران )، مشهوربودن . مرئی بودن . آشکار و هویدا بودن : درست بنشین همه جات دیار است . (یادداشت مؤلف ).
دیارلغتنامه دهخدادیار. (اِخ ) دهی است از دهستان رودبار بخش معلم کلایه شهرستان قزوین با 394 تن سکنه . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
دیارلغتنامه دهخدادیار. [ دَی ْ یا ] (ع اِ) صاحب دیر. (از تاج العروس ) (منتهی الارب ). خداوند دیر. (دهار) (مهذب الاسماء). دیرنشین . ساکن دیر و صومعه . (ترجمان القرآن ). || کس . باشنده . کسی . هیچکس : دیاری در خانه نیست ، هیچکس نیست . یقال ما بالدار دیار؛ کسی در آن نیست . جوهری گوید یقال ما به
دیارلغتنامه دهخدادیار. (ع اِ) جمع کثرت دار، بمعنی خانه مانند جبل و جبال . (تاج العروس ). ج ِ دار. (منتهی الارب ) : ما همه بر نظم و شعر و قافیه نوحه کنیم نه بر اطلال و دیار و نه وحوش و نه ظبی . منوچهری .تا بر آن آثار شعر خویشتن گرین
آماجهdartواژههای مصوب فرهنگستانهدفی تمرینی و هوایی که بهوسیلۀ هواگرد در منطقۀ تیراندازی ضدهوایی قرار میگیرد و پدافند زمینبههوا و هواگرد آن را هدف قرار میدهند
وایابی دادهdata recovery, DARواژههای مصوب فرهنگستانبازگردانی دادههای ذخیرهشدة آسیبدیده برای جلوگیری از نابودی آنها
ماشین تونلزنtunnel boring machine, TBM, tunnel borer, tunneller, digger, excavatorواژههای مصوب فرهنگستانماشینی که برای حفر مقطع کامل تونل در انواع زمینها مورد استفاده قرار میگیرد و تونلی با نیمرخ دایرهای حفر میکند
دیاراتلغتنامه دهخدادیارات . (ع اِ) ج ِ دار. (منتهی الارب ). رجوع به دار شود. || ج ِ دَیْر. (از معجم البلدان ذیل دیارات الاساقف ). رجوع به دیر و ماده ٔ بعد شود.
دیارجانلغتنامه دهخدادیارجان . (اِخ ) دهی است از دهستان دیلمان بخش سیاهکل دیلمان شهرستان لاهیجان با 400 تن سکنه . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
خطابةلغتنامه دهخداخطابة. [ خ ِ ب َ ] (اِخ ) نام مکانی است در دیار کریب از دیار تمیم . (از معجم البلدان ).
ذوارللغتنامه دهخداذوارل . [ اُ رُ ] (اِخ ) نام کوهی به زمین غطفان . میان دیار غطفان و زمین عذرة. || نام مَصنعی به دیار طی .
دیار بکریلغتنامه دهخدادیار بکری . [ ب َ / رِ ب َ ] (اِخ ) حسین بن محمد الحسن متولد در دیاربکر و مجاور مکه و قاضی آن متوفی بعد از (892 هَ .ق . 1574 م .) . او راست : تاریخ الخمیس فی احوال انفس نفیس
دیار بکریلغتنامه دهخدادیار بکری . [ ب َ / رِ ب َ ] (اِخ ) عمربن علی بن حسن دیاربکری از محدثان بود و از جبائی در شهر حلب سماع حدیث نمود. (از معجم البلدان ).
دیار بنی مرینالغتنامه دهخدادیار بنی مرینا. [ رِ ب َ م َ ] (اِخ ) گروهی از مردم حیره از عباد هستند ومرینا کلمه ای است غیر عربی . و ذکر این دیار در اشعار امروءالقیس آمده است . (از المعرب جوالیقی ص 316).
دیار ثمودلغتنامه دهخدادیار ثمود. [ رِ ث َ ] (اِخ ) حجر. ناحیه ای است در شام در وادی القری خانه هایی است که در کوه کنده شده . (از تاج العروس ماده ٔ ح ج ر). و رجوع به حجر شود.
پور اسفندیارلغتنامه دهخداپور اسفندیار. [ رِ اِ ف َ ] (اِخ ) مراد بهمن پسر اسفندیار است : چنین گفت من پور اسفندیارسر راستان بهمن نامدار.فردوسی .
چین دیارلغتنامه دهخداچین دیار. (اِخ ) دیار چین . سرزمین چین . چینستان : سپهدار چین هر دم از چین دیارفرستاد نزلی بر شهریار.نظامی .
دادیارلغتنامه دهخدادادیار. [ دادْ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) که یاری عدل کند. که عدالت را مجری دارد. || در اصطلاح دادگستری معاون قضائی و دستیاردادستان یا مدعی العموم . وکیل عمومی . در اصطلاح دستگاه سابق عدلیه و اینک دادستان را وکیل عمومی گویند.
داراب هرمزدیارلغتنامه دهخداداراب هرمزدیار. [ هَُ دَ ] (اِخ ) یکی از شخصیتهای متأخر زردشتی است . کتابی درباره ٔ بزرگان و موبدان دین زردشت نوشته و آن را «روایات داراب هرمزدیار» نامیده است این کتاب بکوشش خاورشناسی بنام انوالادر بمبئی بچاپ رسیده است . رجوع به مزدیسنا و تأثیرآن در ادبیات پارسی و روایات دا
شدیارلغتنامه دهخداشدیار. [ ش ُ ] (اِ) به معنی شدکار است که شخم کردن و شکافتن زمین باشد بجهت زراعت کردن و با ذال نقطه دار هم آمده است به معنی زمینی که آن را گاو رانده باشند تا تخم بیفشانند. (برهان ). شدکار. شیار و شخم زمین . زمین گاوکرده که تخم کارند در او. (اوبهی ). شخم . زمین گاوکرده . (لغت ف